کارگاه آفلاین «گام صفرم نویسندگی»
۶۹۵,۰۰۰ تومان
دورهٔ آفلاین گام صفرم نویسندگی
چند نکته قبل از شروع
فایل تمریننامه
درس اول
تابستان جان است!
درس دوم
بررسی تمرینها
تابستان جان است!
درس سوم
بررسی تمرینها
تابستان جان است!
درس چهارم
بررسی تمرینها
تابستان جان است!
درس پنجم
بررسی تمرینها
دورهٔ گام صفرم نویسندگی
خیلیها میپرسند نویسندگی را از کجا شروع کنیم؟
دقیقاً از همینجا: گام صفرم نویسندگی.
در این دورهٔ آموزشی شما اصول و قواعد مقدماتی نویسندگی را یاد میگیرید، ترسهایتان را از نوشتن کنار میگذارید و مسیر نوشتن را با لذت شروع میکنید.
ما در این دوره کمکتان میکنیم به همان سادگی که حرف میزنید، بنویسید.
سرفصلهایی که در این دوره آموزش میبینید در هر شاخهای از نویسندگی بهکارتان میآید.
ما در کنارتان هستیم تا اولین گامها را بردارید. واژهها را در مشتتان بگیرید و در نهایت نویسنده شوید.
این دوره برای چه افرادی مفید است؟
راستش را بگوییم؟ بهدرد همه!
هرکسی که دلش میخواهد بتواند بنویسد بهتر است گام صفرم را تجربه کرده باشد.
قرار است در این دوره نوشتن را از اولِ اول یاد بگیرید.
– اگر شما هم به نوشتن علاقه دارید ولی فرصت شروع آن را پیدا نکردهاید؛
– اگر دلتان میخواهد بنویسید اما نوشتن برایتان سخت است؛
– اگر میخواهید یک هنر کاربردی و مهم را یاد بگیرید؛
– اگر دوست دارید بتوانید افکار و احساساتتان را روی کاغذ بیاورید اما نمیدانید چگونه؛
– اگر انسان دغدغهمندی هستید و میخواهید یک ابزار اثرگذار برای انتقال هدفهایتان پیدا کنید؛
خوبجایی آمدید. این دوره مخصوص شماست.
نویسندگی هم نیاز به آموزش دارد؟
شاید شما هم جزو آن دسته افراد باشید که فکر میکنند نویسندگی به آموزش نیاز ندارد.
یعنی شما آنقدر وقتتان زیاد است که حاضرید چندین سال با آزمون و خطا و تدریجی خوب نوشتن را یاد بگیرید؟ در صورتی که میتوانید با آموزشی اصولی و کاربردی تمام آن چند سال را در چند روز آموزش ببینید!
کدامش بیشتر برایتان هزینه دارد؟
اصلا مگر ما چقدر فرصت داریم برای پیشرفت و به نتیجه رسیدن؟
دیگر انتخاب با خودتان است.
میتوانید با آموزش خیلی زودتر به رویاهایتان برسید و میتوانید چندین سال راههای مختلف را بروید تا کمکم نتیجه بگیرید. «گام صفرم نویسندگی» تاکنون بیش از ۲۰ دوره برگزار شده است و امتحانش را با رضایت حداکثری هنرجویان پس داده است. ما دیگر خاطرمان جمع است که این دوره بهترین شروع برای نویسندگی است. البته اگر بخواهید حرفهای ادامهاش دهید.
این دوره به دردتان میخورد چون همیشه دلتان میخواسته نویسنده شوید اما راه درستش را پیدا نکردهاید.
یا شاید هم مینویسید اما فکر میکنید حرفهای و اثرگذار نیست. اصلا دلتان میخواهد بدانید در چه سطحی هستید و آیا میتوانید نویسنده شوید یا نه؟
گام صفرم به تمام این سوالات پاسخ میدهد.
در کنار تمام اینها شما ۵ اصل اساسی نویسندگی را آموزش میبینید که اگر بهشان مسلط باشید خیلی زود به نویسندهای حرفهای تبدیل میشوید.
در این دوره دقیقاً چه چیزی یاد میگیرید؟
شما به مهمترین اصول نوشتن آگاه میشوید. میتوانید لذت نوشتن را تجربه کنید. زبانتان را پاکیزه و خواندنی کنید. ترسهایتان از نوشتن را کنار بگذارید. به نوشتههایتان حسآمیزی و اثرگذاری ببخشید و روشهای صحیح و کاربردی مطالعه را یاد بگیرید.
کلاسها | عنوان | سرفصلهای کلی |
جلسهٔ اول | همیشهنویسی | آشنایی با مفهوم نویسنده راهکارهایی برای رهایی از فوبیای نوشتن، کمالگرایی، وحشت از شروع، سختنویسی و… یافتن و پرداختن ایده |
جلسهٔ دوم | زبان نوشتن | پاسخ به سوال «به چه زبانی بنویسیم؟» بیان تفاوت زبان گفتار و نوشتار آشنایی با زبان مناسب هر نوع نگارشی؛ معیار! |
جلسهٔ سوم | ذرهبین نویسنده | روشهای استفاده از حواس در متن چگونگی استفاده از جزئیات حدنگهداری در آوردن جزئیات |
جلسهٔ چهارم | دایرهٔ واژگان | آشنایی با دنیای واژگان روشهای گسترش دایرهٔ واژگانی |
جلسهٔ پنجم | همیشهخوانی | اهمیت مطالعه در نویسندگی روشهای مطالعهٔ پویا و کاربردی معرفی و تشخیص کتاب خوب |
با شرکت در این دوره چه گیرم میآید؟
قیمت دوره زیاد نیست؟!
شوخی میکنید؟! هزینهای که برای این دوره میپردازید خیلی کمتر از هزینهای است که باید سالها بدهید تا نویسندگی را بدون آموزش یاد بگیرید.
گام صفرم، گامی کوچک ولی پرمنفعت است که ارزش تجربه کردن را دارد. هرچند چیزهایی که در این دوره یاد میگیرید خیلی ارزشمندتر از مبلغی است که میپردازید.
شما چه چیزی کمتر از موفقترین افراد جهان دارید؟
هیچکس بدون تلاش و صرف هزینه روی خودش بزرگ نمیشود!
چرا همین الان ثبتنام کنم؟
برای خرید فستفود هم اینقدر دستدست میکنید؟ برای دریافت لذتهایی کوتاهمدت حاضریم هزینههای بسیاری بپردازیم ولی از بعضی چیزها که لذتشان مداوم و اثرشان طولانیمدت است چشم میپوشیم.
شما با خرید «گام صفرم نویسندگی» لذت آسان نوشتن را برای تمام عمرتان انتخاب میکنید.
این سرمایهگذاری ارزشش را ندارد؟
ضمن اینکه تقاضا برای شرکت در گام صفرم نویسندگی زیاد است و معمولا دوره خیلی زود تکمیل ظرفیت میشود.
پس اگر دلت میخواهد نویسندگی را حرفهای شروع کنی همین حالا ثبتنام کن!
این دوره ضمانت هم دارد؟
تمام تلاش تیم قلمزن این است که هنرجویان با رضایت و لبخند دورههایشان را به پایان برسانند. چه مدرس، چه اعضای تیم پشتیبانی با بیشترین انرژی و علاقه به هنرجویان رسیدگی خواهند کرد. با این حال ما در مجموعهٔ آموزش نویسندگی قلم زن به شما اطمینان میدهیم که اگر بهطور کامل در همۀ جلسات ما شرکت کردید و تمرینها را انجام دادید اما به هر دلیلی رضایت کافی را نداشتید، مبلغی که هزینه کردهاید را به شما بازمیگردانیم. ما میخواهیم خیالتان راحت باشد و با دلی خوش در مسیر پیشرفت و موفقیتتان گام بردارید.
ثبتنام و پرداخت وجه
اگر تمایلی ندارید به پرداخت اینترنتی میتوانید از راهِ کارتبهکارت یا پایا اقدام کنید:
حساب بانک رسالت: 10.3158614.1
کارت: 5041721057056807
شبا: IR370700001000113158614001
حسین یوسفیان
پس از واریز، اسم و فامیل و فیش واریزی را به شمارۀ 09021605310 تلگرام کنید. t.me/ghalamzan_admin
راه ورود به کارگاه را پیش از آغاز جلسهٔ نخست، با تلگرام یا پیامک برایتان میفرستیم. نگران نباشید.
معرفی استاد هدا ترخان
هدا ترخان
ـ نویسنده و مدرس کارگاههای مقدماتی و تخصصی نویسندگی؛
– کارشناسی ارشد زبان و ادبیات فارسی؛
– همبنیانگذار مجموعهٔ آموزش نویسندگی قلمزن؛
– مؤلف کتاب «در مسیر آسمان» و «تلخ و شیرین واژهها»؛
– ویراستار ادبی کتاب «سفر از من باز نمیگردد»؛
– داور بخش ادبی جشنواره ادبی هنری سیمرغ؛
– دبیر آموزشی فصلنامهٔ ادبیهنری نقطه؛
– عضو هیئت تحریریه مجلات نبض هنر، بهسازان، نقطه و …؛
– برگزیدهٔ جشنوارههای ادبی و بینالمللی سیمرغ، جوان سوره، فرشته، ارغوان و…؛
– سابقهٔ همکاری در زمینهٔ تولید متنهای ادبی با مجموعههای مختلف.
آشنایی با قلم و نوشتههای هدا ترخان
گلبو با فریاد آمد:
«قدم تند کن نیلو. چهار جنازه بار زدهاند پشت گاری. رها کردهاند جلوی خانۀ کدخدا. قیامت شده. هاجر دارد خودش را میکشد.»
ایستادهام روی ایوان. خمرۀ ترشی در دستم. بوی تیز سرکه دماغم را میسوزاند. گلبو که میرود انگار پلههای ایوان کش میآیند. میروم بالا. بالاتر. دیگر صدای ماغ گاوها را نمیشنوم. گیج میخورم. شکمم میپیچد. فشرده میشود. انگار دست ماماسیاه روی دلم است. هی فشار میآورد. من جیغ میزدم: «تو را به خدا بس است. تو را به خدا. مُردم...»
او بیشتر فشار میداد. محکمتر. اعتنایی نداشت به چنگ من که در گوشت دستش فرو میرفت. انگار دیگر پوست دستش به چنگ زنها عادت داشت. به جیغ و درد و لابۀ زنها هم. التماسش میکردم. با هر فشارش خون و گرما از بدنم میریخت بیرون. تو بودی. تو!
دستش را که برداشت به شکمم نگاه کردم. انگار نه انگار تا دمی پیش پوست شکمم داشت پاره میشد از قلمبگی. انگار نه انگار حجم بزرگی چندین ماه چسبیده بود به تنم. با ترس دست گذاشتم روی شکمم. خالی بود. خالی و نرم.
تو از من رفته بودی. جدا شده بودی. ماماسیاه سگرمههایش توی هم بود.
پرسیدم: «دختر یا پسر؟»
تو را پیچید لای دستمال بزرگی که خودش زیرم انداخته بود. ننه را صدا زد.
«هیچ. دل نبند. مرده.»
مردهاند. چهار جنازه ریختهاند پشت گاری. بیخ ریش صاحب روستا. هاجر دارد خودش را میکشد. چطور از بالای ایوان دویدهام تا جلوی در خانۀ کدخدا؟ چند بار زمین خوردهام در راه؟ لعنت به هوایی که همیشه باران دارد. لعنت به زمینی که همیشه گِل است.
کسی نمیداند جنازهها از کجا آمدهاند. چطور به آن وضع افتادهاند. همهشان بادکرده و کبود. انگار سرما پوستشان را چاک داده باشد. همه میدانند کسی دستار بسته و گاری را تا اینجا کشیده اما هیچکس ندیده آن کس به کجا گریخته است.
زنها با شلیتههای سرخ، با دامنهای خیس، چسبیدهاند به پر و بال هاجر. دستهای بعضیشان حنای تازه دارد. میخواهند چارقد هاجر را بکشند جلو. نمیتوانند. هاجر موهای خاکستریاش را پریشان کرده و مثل گرگ تیرخورده زوزه میکشد. خودش را میزند. پاهایش را محکم میکوبد بر زمین. دو تا دستهایش را تا جایی که بالا میرود به آسمان پرتاب میکند. مشتکرده برمیگرداند روی سرش.
دو تا از جنازههای کبود از کس و کار هاجرند؛ پسرانش. آنها را در فقر و بیپدری به دندان کشیده بود. با آن مصیبتها رخت تن پسرها همیشه برق میزد. سفید و نونوار. مثل بچههای خان. به دندان کشیده بودشان تا جنگ. حالا هرچه هم که مشتمشت خاک بر سرش بریزد حق دارد. هرچه مو پریشان کند، گونه بخراشد، حق دارد. اصلا جنگ قرار است چه کسی را برگرداند؟
دردم میآید. هزاربار بیشتر از آن شب. یک آن همهچیز آوار میشود و میریزد بر سرم. میخواهم فرار کنم و هیچ نبینم. هاجر باید برگردد با همان چشمهایش که پر از غضب و درد و فریاد است، با همان دهان که اگر باز کند خون و آتش بیرون میزند، تف به روی من بیندازد. باید بیاید بکوبد تخت سینهام. بگوید: «پتیارۀ کودن... بیعرضۀ بیوجود...»
آنوقت من چه باید جوابش را بدهم؟ میتوانم بگویم که از مرده به دنیا آمدن تو فقط یک ماه میگذشت؟ که من حتی چله را رد نکرده بودم. که شبها قبل خواب زیر دلم تیر میکشید. بدنم میلرزید. و چیزی در شکمم تکان میخورد که بچه نبود.
ننه میگفت: «رحِم اینجور وقتها به دنبال بچهاش میگردد.» راست میگفت. به دنبالت میگشتم. توی نگاه هر کسی. توی خندههای هر کسی. اگر بزرگ میشدی گیسهایت مثل یال اسب پایین میریخت. باید راه میرفتی در میان زمین شالی و آفتاب اردیبهشت میپاشید بر شانههایت. آنوقت حتما جنگ تمام شده بود. شُکور آمده بود و هاجر هیچوقت دو دستش را مشتکرده نمیکوبید روی سرش.
چهار جنازه را، هاجر را، شیون و مویه را رها میکنم. باید فرار کنم. باید بروم یک نقطه شوم در آسمان. یا یک قطره آب شوم و فرو بروم در زمین. جایی که کسی با چشمهای پر آتش نگاهم نکند. بچهای نمیرد و جنازهای بار گاری نشود.
میدوم. تند میدوم. پاهایم به فرمان من نیستند. اشکهایم پایین نمیریزند. پرتاب میشوند پشت سرم. میخواهم به کجا برسم؟ به کجا پناه ببرم؟ آن چهار جنازه، دستهای مشتکردۀ هاجر، من را رها میکنند؟
اگر میماندم باید چطور ثابت میکردم که آن شب توی حال خودم نبودم. خوابم نمیبُرد. دو ماهی میشد که از شُکور خبری نبود. نمیدانستم کجاست. اصلا توی گیلان مانده یا فراری است. خبر رسیده به گوشش که بچهمان را آل برده یا فکر میکند وقتی برگردد من گهواره تکان میدهم بر ایوان؟
من تنم هنوز مادر بود. هنوز خیال میکردم میتوانم سهمی ببرم از عطر زیرگلویت. آن شب به تو فکر میکردم. به انگشتهایت. تنهایی آدم را از خودش دور میکند. وهم میآورد. صدا میآورد. خودم جیرجیر باز و بسته شدن در را شنیدم. گفتم لابد از درد خیالاتی شدهام. رفتم پای پنجره. چشم انداختم توی تاریکی جنگل روبهرو. ابرها در رفت و آمد بودند و ماه جَرَم نداشت بیرون بیاید. از پشت پرچینها چیزی پیدا نبود. جنگل تا نوک قله و کمی پایینتر از ماه، بالا رفته بود.
خواستم برگردم زیر کرسی، ناگهان از طویله صدای ریختن هیزم آمد. دلم ریخت. نمیدانم چطور دستهایم من را برد تا دستۀ سرد تفنگ شکاری را از بیخ میخ جدا کند.
هوا سوز داشت. استخوان میترکاند. کاش ندویده بودم پلههای ایوان را دو تا یکی پایین. کاش چیزی نشنیده بودم. کاش درد کاری به خواب و خیالاتم نداشت که آن ساعت بیدار مانده باشم. چه میدانستم. تو که از عمق جان من خبر داری. اگر شغالها باز فکر بردن مرغ و خروسهایم را کرده بودند چطور باقی سال را سر میکردم؟ من مرد خانه بودم. مثل تمام زنان روستا که مرد خانههایشان شده بودند. واِلا کدام زن نیمههای شب یک دست فانوس و یک دست تفنگ از اتاقش میزند بیرون؟
درست. من جگردار نبودم. من از همان بچگی هم دلم بالا میآمد وقتی روبهرویم مرغی سر میبریدند. طاقت نداشتم ببینم پوستین گوسفند را میاندازد زیر نشیمنگاهشان. دنبه آب میکنند و توی روغنش نان میزنند. این مرض من بود. مرض من که اگر خون میدیدم دستهایم شل میشد. زانوهایم بیحس میشد. انگار کسی توانم را برده باشد.
آن شب اگر شغالی بود باور کن ماشه را میکشیدم. باور کن بالاخره یکبار از آن تفنگ سرد و سنگین که شُکور فشنگهایش را سر طاقچه چیده بود، خمس برمیداشتم. اگر تو نبودی، اگر تو از من نرفته بودی، باور کن اتفاق دیگری میافتاد.
نگاهم که به نگاهش افتاد یخ کردم. منتظر بودم تیرِ چشم شغالی را پیدا کنم اما آنچه روبهرویم بود مثل آدمیزاد نفس میکشید. ترسیده، تندتند، بریده.
آنقدر هم بیوجود نبودم. تفنگ را بلند کردم. تهش را چسباندم به شانهام. باور کن نیاز نبود چشم بیندازم توی مگسکش. کافی بود انگشتم را تکان دهم. آنقدری به آن سرباز بختبرگشته نزدیک بودم که چاشنی فشنگ صاف خالی شود توی قلبش.
باید چهکار میکردم؟ چهکار میتوانستم بکنم؟ دو ماه از شُکور خبری نبود. دو ماه جز مشتی پیرمرد از کار افتاده در روستا مردی ندیده بودم. ما زنها جز چند خبر پارهپاره چه داشتیم بشنویم از شوهرها و پسرانمان؟ جنگ چه چیز ما را برده بود؟ جراتمان را؟ غیرتمان را؟ از من چه مانده بود؟ بزدل شده بودم؟ نمیدانم. کاش هاجر هم توی آن نیمهروشنی که فانوس بین ما انداخته بود، چشمهای سرباز را میدید. کاش میدید که آن لحظه بین من و او تنها چیزی که پیدا نمیشد، عداوت بود. هر دو ترسیده بودیم. هر دو بیپناه بودیم.
من دلم میچرخید، او پایش زخمی بود. من معنی خون رفتن را میفهمیدم. میفهمیدم وقتی در سفیدی یک صورت نمیشود سرخی لبی را پیدا کرد یعنی جان آن آدم رفته. یعنی دیگر توانی در بدنش نیست برای زنده ماندن.
یک آن دلم سوخت به حال مادرش که او را زاییده بود. یک آن چیزی در شکمم تکان خورد که بچه نبود.
اگر ماشه را میکشیدم جگردار بودم. میشدم شیر زن روستا. آنوقت همه خودشان را جلو میانداختند تا اول سلام کرده باشند. میخواستم بکشم. کاش آن لحظه چشمهای غضبناک هاجر روبهروی چشمهایم بود. اگر جای خالی تو نبود، اگر یک بار صدای ونگ زدنت را شنیده بودم، اگر نمیدانستم که رحم همیشه به دنبال بچهاش میگردد، شاید میکشیدم.
گفتم: «فرار کن...»
نمیفهمید چه میگویم. مثل بدبختها نگاهم میکرد. توی چشمهایش درماندگی فریاد میکشید. تفنگ بین دستانم شل میشد.
صدایم را آوردم بالاتر.
«فرار کن!»
توی جانم آشوب بود. باید میرفتم و جایی میمردم از خودم. باید جایی سرم را فرو میکردم و بالا میآوردم بغضم را.
جگردار نبودن کار دست آدم میدهد. تفنگ را عصا کردم و از طویله دور شدم. در سینهام طبل میکوبیدند.
بعد از آن دیگر همیشه ماندم پشت پنجره. همیشه در حیاط سربازی را میدیدم که شَل میزند و همانطور که به پرچین دست گرفته تا از زور بیجانی روی زمین نیفتد، هراسان اطراف را میپاید. محو شدنش را میدیدم که در سربالایی جادهی مالرو، به دل جنگل فرو میرود. به خودم میگفتم خواب و خیال است. از نبودن شُکور افتادهام به وهم. به یاوه. تفنگِ آویزان به میخ دیوار، دهنش را کج میکرد به سویم.
بعد از آن بارها به این و آن گفته بودم:
«کاش آن کس که دستور آتش این جنگ را داده، خودش یک بار زاییده بود.»
میخواستم جرمم سبک شود؟ وجدانم آرام بگیرد؟ نمیدانم. باید به چیزی تکیه میکردم. جوری که از جای خالی پدرت شرم نکنم. از جای خالی همهی مردهایی که از روستا به جنگ رفته بودند. بعضیهایشان حتی هنوز پسر بودند. باورت میشود؟ پشت لبهای تازه سبز شده. تُنُک. لطیف. مثل کشتزاری که محصولش را یکیدرمیان درو کرده باشند.
آنقدر میدوم که همۀ کشتزارها را پشت سر گذاشته باشم. همۀ باغهای چای را. خانهها را. باید بروم جایی که صدای فرو رفتن بیل را در گورها نشنوم. صدای مویۀ زنها را. و کوبیدن مشتهایشان را بر سر.
میدانی، درد زایمان آدم را می کشد. اگر بعد از آن همه درد بفهمی همه چیز بخاطر یک هیچ بزرگ بوده، بیشتر میمیری. من نمی خواستم یک هیچ بزرگ بماند روی درد زایمان کسی. میدانی، من دلم سوخت به حال مادرش که او را زاییده بود. دلم سوخت به حال رحمی که همیشه پی بچهاش میگردد...
وقت خوبی برای مردنش نبود. به خودم پوزخند میزنم. چه کسی توی این دنیا در وقت خوبی مرده است؟
اگر جلال بود، میگفت: «حاجی بابا!». اذان صبح را که زدند با وضو دراز کشید رو به قبله و دیگر نفسش درنیامد. من اگر باشم، میگویم: «هیتلر!»
هیتلر مرگ را به نگاههای سرزنشبار ترجیح داده بود. به نگاههای پر از نفرت. به مجرم شناخته شدن. من نمیتوانستم توی چشمهای جلال مجرم باشم. نمیتوانستم بجای زندانبان، زندانی باشم. سالها جان کنده بودم برای قدغن شدن اشک توی چشمهایم. قدغن شدن لرزیدن زانوهایم. محکم میکوبیدم به استخوان کشکک زانو. به خودم می گفتم: «نباید بلرزی... نباید بلرزی!»
نمی فهمیدم که می لرزم یا نه. توی آمبولانس که داشت تمام دل و رودهام از سرعت راننده و ترمزهایش در هم میریخت، گفتم: «شما کاری جز نوشتن بلد نیستید؟»
مرد بود. جزئیات قیافهاش را یادم نیست. کلیاتش را هم. فقط میدانم مرد بود که کنار دست من تندتند ورقهای را پر میکرد. گفت: «کار من همین است.»
صدایش توی سرم مثل منور صوت میکشید. مدام میپرسید: «اخیرا تصادف داشته؟ ضربه به سر؟ سابقهی جراحی؟»
من فقط میپرسیدم: «زنده میماند؟ زنده؟» در دهان مرد برای جواب هایم، فقط سکوت بود. می خواستم خرخرهاش را بجوم. کمرم از حجم خالی پشت سرم تیر میکشید.
آمبولانس که ایستاد مثل دیوانهها پریدم پایین. نمی توانستم منتظر بمانم. دویدم. هوا تاریک بود و کسی پاهایم را نمی دید.
وارد سالن که شدم، از بیرفت و آمدی آدمها ترسیدم؛ از راهروها که تمام نمیشد تا برسم به ایستگاه پرستاری. داد کشیدم: « مریض آوردیم خبرتان. کجا گموگورید؟»
گیر کرده بودم توی انفرادی انگار. کسی صدایم را نمیشنید.
دریچهی سفید رنگی باز شد. مردی با چشمهای پفدار سرک کشید به بیرون. گفت: «آرام باش خانوم.»
قیافهاش یادم نیست ولی سردیاش خوب یادم مانده. نمیفهمید که مریض آوردهام. مریضی که وقت خوبی برای مردنش نبود.
نگاهم را انداختم پایین. کفش به پاهایم نبود. حس لرزش خفیفی کشکک زانوهایم را تکان داد. به خودم نهیب زدم. از خودم بیزار میشدم.
چشمهای پفدار چرخید و به تختی افتاد که مادرشوهرم را میآورد. تخت رفت تا آخرین اتاق سالن و چرخید پشت یک پرده. دو پرستار به بالای تخت اضافه شدند. من به هیکل مادرشوهرم نگاه می کردم که انگار از همیشه کوچکتر شده بود. قیافهاش را بیهوش و بیرنگ نمی شناختم. بازشدگی چینهای پیشانیاش را مدتها ندیده بودم. از آرامش توی چهرهاش میترسیدم. باورش سخت بود اما صدای کوبیدن قلبم را میشنیدم.
اولین بار توی زندگی بود که نمیدانستم باید چکار کنم. جلال به این روحیاتم میخندید. به متلک صدایم میزد: «خانم همه چیزدان!» میدانستم خوشش نمیآمد زنش همه چیز را بداند. میدانستم اصلا از دانستن «زن» خوشش نمیآمد. فکر میکرد من هم باید مثل مادرش رفتار کنم.
نشستم روی صندلی فلزی سالن. سردیاش فرو میرفت توی تنم. میخواستم چشم هایم را ببندم و یک ساعت برگردم به عقب.
وقتی که جلال در را بست و گفت: «برنمیگردم تا این ماجراها بین شما دونفر فیصله پیدا کند.»
همان لحظه باید داد میکشیدم. به دنبالش میدویدم و میگفتم: «من را با این زن تنها نگذار!»
به دنبالش ندویده بودم. مثل احمق ها ایستادم و فکر کردم شاید این میتواند اولین پیروزی بعد از قبول شدن امتحان دانشکده افسری باشد. بهترین روش برای آنکه جلال باورم کند. به آرزوهایم برای تغییر دنیا، نیشخند نزند. هی مادر و خواهرهایش را نکوبد توی سرم که آنها آشپزند و خانهدار و شوهر پرست. میدانستم که قدرتش را دارم. خواستم به مادرش توضیح بدهم که اصلا ناراحتیهایشان برای من مفهوم نیست. دست از سرم بردارند. دنیای من از دنیای آنها جداست. من بلد نیستم مثل آنها پیمانهی لوبیاقرمز دستم باشد که قرمه سبزی تبدیل به خوراک لوبیا نشود. مثل آنها که بلدنیستند موقع تیراندازی پایشان را کجای خط آتش بگذارند تا تیر به مرکز هدف بخورد. فکر میکردم ذهن همهچیزدانم می تواند با منطق به خواب زدهی آنها مقابله کند. احمق بودم که مثل شوالیهها جلوی در آشپزخانه ماندم و رفتن جلال را نگاه کردم. باید میدویدم به دنبالش. آن لحظه نمیدانستم که جلال وسط میدان مین رهایم کرده. از فکرش مغز و کمرم تیر میکشید. پشتم خالی بود. سرد بود. اگر پرستار میآمد و میپرسید: «چرا از بالای پلهها هلش دادید؟» من باید چه میگفتم؟ باید از کجای ماجرا شروع میکردم تا باور کند؟ باید توضیح میدادم از همان روزهای اول که پایم به خانهی مادرشوهر باز شد مثل رئیس جمهورها با من رفتار کردند؟
که حرفها با من در حد تعارفات ناهار و شام بود؟ باید میگفتم که رفتارشان برایم اهمیت نداشت و اصلا از این که من را متفاوت می دیدند خوشم می آمد؟ فقط گاهی... گاهی طاقت نمی آوردم، خشم و غربت خفهام میکرد و حس پناهندگانی را داشتم که در یک کشور چشم رنگی ناسیونالیست گیر کرده است؟! اصلا باید میگفتم که جلال همه چیز را برعکس میدید؟ در نگاهش متهم ردیف اول دعواها من بودم. زنی که آنقدر دیوار چیده تا کسی نزدیکش نشود. بیلبخند است. خودمانی نیست. آدم کنارش گرم نمیشود. حتی بلد نیست مثل زن های دیگر، یک قطره اشک بریزد! یا باید واقعیت را میگفتم؟ بدون تبصره و مقدمه. اینکه: «من هلش ندادهام خانم پرستار!»
کسی که به من اهمیت نمیداد. اورژانس خلوت بود. داشتند آمادهاش میکردند برای سیتیاسکن. تمام توانم را ریختم در صدا که نلرزد. حس میکردم چیزی در سرم گیج میخورد. از هر پرستاری که بیرون میآمد، می پرسیدم: «خوب می شود؟»
در گوشهایشان انگار پنبه فرو کرده باشند، سر نمیجنباندند. برای دادن فرم پر کرده به سرپرستار سعی کردم لرزش دستانم را پنهان کنم. چشمهایم تیز به چشمهای پرستار دوخته شده بود که ببینم لرزشم را فهمیده یا نه. سکوت بیمارستان بیشتر دلم را خالی میکرد. اگر به هوش نمیآمد چطور باید جواب جلال را میدادم. چطور باید باور میکرد که خشم من از خانوادهاش به اندازهای نبوده که بخواهد تنی را از بالای پلهها هل بدهد؟ بعد از رفتن او، این مادرش بوده که با غیظ کیفش را برداشته تا برود. وقتی قبلش داد کشیده بود که: «من از همان اول به ازدواج شما رضا نبودم. زن باید زن باشد. نه مثل تو با چشمهای ازرق شامی و پر غضب!»
حس میکردم زیر پوستم آتش روشن کرده بودند. گر گرفته بودم. میفهمیدم که لبهایم برای گفتنِ چیزی میلرزد اما صدایم در نمیآمد. مانتویش را دکمه نبسته، کیفش را زد زیر بغل. دقیقهای از کوبیدن در نگذشته بود که صدای فریادش را از راه پلهها شنیدم.
شانهام که تکان میخورَد، میفهمم صدای پرستار را هم نشنیدهام. انگار جملهای پشت لبهایم گیر کرده بود که با تکانش از دهانم بیرون میافتد. «خانم پرستار، خوب می شود؟»
پرستار میگوید: « پسرش را خبر کردید بیاید؟»
در دهانم چسب ریختهاند. باز نمیشود. زمزمهی خفهای رو به چشمهای منتظر پرستار میپرسد: «چرا جوابم را نمیدهید؟»
پرستار سر تکان میدهد. «باید منتقلش کنیم بخش مراقبهای ویژه.»
میخواهد برود که باز بر میگردد. خودکارِ در دستش را میگذارد در جیب. از چشمهای درشتش میترسم. مِن مِن میکند اما بلاخره میگوید: «احتمالا قبل از اینکه از پلهها سر بخورد، سکته قلبی کرده بود.»
چشمهای درشت میچرخند و دنیا دور سرم چرخ میخورَد. باید همان لحظه به دنبال جلال میدویدم. باید. حالا چطور به جلال تلفن کنم. رفته بود که وقتی برمیگردد دستش شیرینی باشد. رفته بود که عروس و مادرشوهر یک بار برای همیشه حرفهایشان را رودرروی هم بزنند. فکر میکرد مادرش میتواند پرچم سفید خانهی ما را بلند کند. با وعدهی یک آیندهی صمیمی از من بخواهد که قید رفتن به دانشکده افسری را بزنم.
با خودم فکر میکنم اگر مادرش خوب نشود تکلیف من چه می شود. دیگر با چه رویی از جلال اجازهی آرزوهایم را بگیرم. اصلا مگر دیگر آرزویی میماند؟ هرچه را این همه سال رشتم و برایش دویدم و خودم را به در و دیوار کوبیدم، پنبه میشود. همهی قدرتی که فکر میکردم برای به دست آوردنش از هر زنی لایق ترم. سرم تیر میکشد. معدهام می سوزد. مینشینم کنار سکوی ایستگاه پرستاری. روی زمین. میخواهم تف بیندازم به روی خودم. من غصه میخوردم. نه برای سلامتی مادر جلال. برای بلایی که قرار بود بر سر من نازل شود. فکرش هم بی شرمی بود اما من نباید شکست میخوردم. من نمیخواستم شکست بخورم. دیدن چهره ی آدمها بعد از آنکه بفهمند چه شده، زانوهایم را میلرزاند. نگاههای پر نفرت. سرزنش بار. ترس از شنیدن این جمله که: «ارزشش را داشت؟»
کاش مثل حاجی بابا مرده بودم!
کمرم را میگیرم و از جا بلند میشوم. پرستار تلفن را میگذارد روبهرویم.
میگوید: «مجبورید به پسرش زنگ بزنید.»
مجبورم برای یادآوری شمارهای که مثل کف دست آنرا حفظ بودم، سه بار گیجگاهم را به ستون بکوبم.حس میکنم افتادهام در باتلاق. چشم های پرستار روی صورت و بدنم می گردد. میدانم که لرزش زانوهایم را میفهمد. دیگر نمیخواهم چیزی را پنهان کنم. توانش را ندارم.
صدای مردانهای از آنطرف خط میگوید: «الو...»
قطرههای شوری لبم را تر میکند.
دستخوش سیفعلی... حالا دیگر بجای داداش، شدهای برادر؟
برادر سیفعلی بهروزی! همینقدر اتوکشیده و رسمی. من که حرف داوود را باور نمیکردم. گفتم دنیادنیا هم که بگذرد تو همان لوتی خودمانی. لوتی گمشدهای که از یک روزی به بعد عینهو یک قطره آب، فرو رفت توی زمین و بعد آن دیگر پیدایش نشد.
مرامی بخواهم بگویم با اینکه روی دیدنت را نداشتم، سینهام برای دیدنت میتپید. کنار رفقا مُقر نمیآمدم اما سراغت را از گوشه و کنار میگرفتم.
امروز هم توی میدان تجریش باورم نمیشد تو را دیده باشم. قدِ بلند و شانههای پهنت را خوب میشناختم. از صبح علاف و دربه در بودم. روز نحسیام بود. زیر ستیغ آفتاب، درشت درشت عرق میریختم و لعنت میفرستادم به دنیا. ولیعصر را از بالا تا پایین گز میکردم و با خودم بلندبلند حرف میزدم. مردم انگار دیوانه دیده باشند، چپکی نگاه میگرداندند. میدانی که از نگاه هرزه بدم میآید. دندانِ تیز نشانشان میدادم.
آن لحظه انگار یکهو افتاده باشم توی تشت یخ. نحسی روز از یادم رفت. دویدم و صدا زدم: «بهروزی... بهروزی...»
فکر میکردم رو برمیگردانی و من با مشت میکوبم به شانهات که: «میبینی سالار؟ شهر به این بزرگی، شده برهوت معرفت!»
مرد که برگشت، انگار کسی کوبید تخت سینهام. جا خوردم و عقبعقب رفتم.
مرد گفت: «بله، بفرمایید؟»
نفهمیدم چرا یک آن حالم زیر و زبَر شد. پشت گوشهایم داغ کرده بود.
تکوپوزم را جمع کردم و سریع گفتم: «ببخشید آقا. اشتباه گرفتم.»
آمدم مسیر عوض کنم و برگردم که دستم را گرفت. گفت: « خب من هم بهروزی هستم.»
ایستادم و میخ قیافهاش شدم. چشمهایش مثل چشمهای خودت بود. تیز و سیاه. با اخمی که ابروهایش را توی هم فروبرده بود.
گفتم: «من یک رفیقی داشتم اسمش سیفعلی بود.»
شمایل مرد عوض شد. گره اخمش را باز کرد. گفت: «من برادرش هستم؛ داوود. سیفعلی شهید شده!»
یک لحظه حس کردم زیر پایم خالی شد و با مخ زمین خوردم. فکر کردم روی تشک مسابقهایم و تو من را ضربهفنی کردی. داور هی میکوبد روی تشک و من نا ندارم بلند شوم. تمام تنم تیر میکشد و کسی قمهای را که در کمرم فرو رفته، بین ستون فقراتم میچرخاند.
نمیفهمیدم چه مرگم شده. گفتم: «من را دست نینداز بامعرفت... این مسخرهبازیها خیلی وقت است از مد افتاده. ما این لوسبازیها را توی همان مدرسه چال کردیم. راحت بگو داداشت دیگر خوش ندارد هم پیالهایهای قدیمش را ببیند. چرا اینقدر قصه میبافی؟»
منتظر بودم داوود وا بدهد. مثل من بلند بخندد. یا لااقل بگوید اشتباه شده.
بجای تمام اینها گفت: «باور نمیکنی بیا برویم چیذر، امامزاده علی اکبر، مزارش را نشانت بدهم.»
جوش آورده بودم. اگر با چشم خودم نمیدیدم، باور نمیکردم.
تمام مسیر را تا چیذر، داوود از آن روی دیگر تو حرف زد که من عمرا نمیشناختمش. میگفت از ما که جدا شدی، با صمد خزائی رفتی به حوزه علمیه قائم. توی شمیران. از آن بعد اتفاقی توی زندگیت افتاد که همه، آن سیفعلی قبل را فراموش کردند. طلبه و بسیجی شدی. پای درس اخلاق نشستی. ریش بلند کردی. تسبیح بین انگشتانت چرخاندی. عاشق امام خمینی شده بودی.
میگفت تا نیمهشب میماندی توی پایگاه بسیج و وقتی خسته برمیگشتی خانه، آنقدر نمیخوابیدی تا نماز صبحت را بخوانی. از اینکه اگر بخوابی، نتوانی بلند شوی و نماز صبحت قضا بشود، میترسیدی.
یک بار پدرت آمده بود به دنبالت تا مسجد. دید نشستهای یک گوشه و بلندبلند گریه میکنی. پرسید پسر جان چه خبر شده؟
به خودت میپیچیدی و میگفتی: « برای جوانهای محل گریه میکنم که به همدیگر مواد مخدر میفروشند.»
داوود میگفت آنقدر رفتهای سپاه و آمدهای تا اعزام شدهای جبهه. عملیات بیتالمقدس 6. جنازهات را که از بلندیهای شیخ محمدِ غرب کردستان برگرداندند، یک جای سالم روی بدنت نداشتی. آنقدر سوخته بودی که حتی صورتت قابل تشخیص نبود.
از آخرین باری که دیده بودمت، هفت سال میگذشت. باورم نمیشد. انگار کسی بیخ گلویم را چسبیده بود. روی سینهام لگد کرده بود. سنگین بودم. حنجرهام میسوخت.
یادم میآمد روزهایی را که توی حیاط مدرسه پشتک وارو میزدیم. سربهسر معلمها میگذاشتیم. ترکه و شلاق میخوردیم. از مدرسه اخراجمان میکردند. بین گندهلاتها چاقو بیرون میکشیدیم. دعوا راه میانداختیم. سهتا سهتا تجدیدی میآوردیم و رد میشدیم. با همهی اینها مثل دشمن بودیم. با هم کل میانداختیم. تا روزی که رفته بودیم مسابقه. یادت میآید سیفعلی؟
داوود پرسید: «شما سیفعلی را از کجا میشناسید؟»
گفتم: «مرامیاش را بخواهی، روی تشک کشتی. وقتی با یک ایل نوچه و رفیق رفتم مسابقه تا برای سیفعلی شاخ و شانه بکشند. او تنها آمده بود. روی تشک فهمیدم که زورم به بازوی سیفعلی نمیرسد. میدانستم اگر اراده کند خاکم کرده و مسابقه تمام شده. به خودم گفتم خاک بر سرت که جلوی یک مشت نوچه و بچه بیآبرو شدی. توی همین احوال با ناباوری دیدم که سیفعلی بدنش را شل کرده که راحت خاکش کنم. آنقدر گیج شده بودم که نمیدانستم باید چکار کنم. نمیفهمیدم من خاک شدهام یا او. در یک چشم بهم زدن به خودم آمدم و دیدم داور دست من را گرفته بالا. نوچه و رفیقهایم همه داشتند یقه پاره میکردند از سرخوشی.»
میدانی سیفعلی، نتوانستم برای داوود بگویم که آن روز چقدر آرام و بیحرف از زمین رفتی بیرون. نه لبخند میزدی نه ناراحت بودی. بین داد و قال اطرافم فقط به تو خیره شده بودم. یک لحظه حس کردم چقدر کوچکم. چقدر خاک شدهام.
درست مثل حالا که نمیفهمم من خاک شدهام یا تو!
سر خاکت نشستهام و لاکردار این اشکها مثل رودخانهی شمیران، شره میکنند.
داوود هم رفته آن عقب ایستاده که مثلا این غرور لعنتی ما کنارش چاک چاک نشود.
نمیداند ما زمین خوردهی توییم. بلندبلند حرف میزنیم که مردم بدانند دیوانهایم.
دستخوش سیفعلی... امروز زیر این ستیغ آفتاب، خوب حال ما را زیر و زبَر کردی... دستخوش برادر!
باور کنید اینقدر نگرانی لازم نیست. میدانم قرار نیست انگیزههایمان برای نوشتن خیلی عجیب و غریب باشد.
وقتی میگویم لذت خلق شاید بعضیها با نگرانی، غضب یا تردید نگاهم کنند. انسان چطور میتواند لذت خلق کردن را بچشد؟
نویسندهها حرف من را میفهمند. میدانند چه حسی دارد وقتی انسان چیزی بنویسد، قدمی به عقب بردارد و به نوشتهاش نگاه کند. اثری که برای کلمهکلمهاش عرق ریخته شده. رنج کشیده شده. این خیلی ارزشمند است. میگویند ویرجینیا وولف همیشه ایستاده مشغول نوشتن میشده. هربار قدمی به عقب برمیداشته و اثرش را از دورتر تماشا میکرده. انگار بخواهد یک شاهکار را از دور برانداز کند.
واقعیت همین است. نویسنده پس از اتمام کار نوشتن حس میکند از دشواری خلقت یک چیز تازه برگشته است. البته که این دشواری آنقدر لذتبخش است که نویسنده را برای همیشه عاشق نوشتن میکند.
نویسندهای که تجربهٔ نوشتن را از سر گذرانده باشد دیگر نمیتواند بهراحتی ننویسد. همیشه میلی خورنده برای نوشتن نوک انگشتهایش را میسوزاند. اگر ننویسد دلش آرام ندارد و شاید حتی از زندگیاش لذتی نبرد. نویسنده کمال خودش را در نوشتن پیدا میکند. برای همین است که وقتی نمینویسد بیش از همیشه رنج میکشد.
همین رنج و لذتها است که نویسنده را مجاب میکند برای نوشتن. رنج و لذت خلق!
اگرچه کارِ سخت میطلبد و دشواری راه دارد اما گذاشتن نقطهٔ پایان همهچیز را تغییر میدهد. همین است که شهریار مندنیپور در کتاب ارواح شهرزاد مینویسد:
«سرانجام وقتی داستانی خلق کنید هیچ لذتی برایتان با لذت گذاشتن نقطهٔ پایان، برابری نمیکند!»
تجربهٔ خلق کردن
کلمهها شاید پوست و گوشت و استخوان نشوند اما جان دارند. آدمهایی که در کتابها زندگی میکنند نفس میکشند. لباسهای رنگی میپوشند. عشق تجربه میکنند. برادرکشی میکنند. غضب و انتقام دارند.
به اندازهٔ هر کتابی که روی زمین هست جهانی تازه وجود دارد. جهانی که نویسندگان آن را خلق کردهاند. خودشان قوانینش را نوشتهاند. خودشان زیبایش کردهاند. شما هر بار که کتابی تازه میخوانید به دنیایی جدید وارد میشوید.
نویسنده این جهان را در خیال و سرش میسازد. نویسندگانی موفقتر هستند که دنیای ذهنی بزرگتری داشته باشند. هرچه این دنیای ذهنی بزرگتر باشد مفاهیم بیشتری را ارائه میدهد.
نویسنده باید برای بزرگ شدن جهانش تلاش کند. سادهترین راهش هم این است که اول جهانهای زیادی را شناخته باشد. این اتفاق نمیافتد مگر با خواندن فراوان. هرچه کتابهای بیشتری خوانده باشید دیدتان وسعت پیدا خواهد کرد. متعصب نخواهید بود. بینشتان از جهانهای متفاوت گسترش پیدا میکند.
همین است که انسانهای اهل مطالعه آرام و مهربانتر از باقی مردم هستند. آنها دریافتهاند که هر جهانی ملزومات خودش را دارد. دیگر میتوانند آدمها را بهتر درک کنند. با کفشهای آنها راه بروند و اتفاقاتی که آنها از سر گذراندهاند را حس کنند.
این باعث میشود جهان آدمها به یکدیگر نزدیکتر شود و این نزدیکی به قلبها هم رسوخ پیدا میکند.
پس نویسنده ابتدا باید خوانندهٔ خوبی باشد. بعد از آن، وقت نوشتن سر میرسد. وقت به قلم آوردن جهانی که در ذهن نویسنده شکل گرفته است. خلق کردن از اینجا شروع میشود.
نویسندهها کلماتشان را خیلی دوست دارند. حتی نسبت به آنها غیرت دارند. این ویژگی از همین خالق بودن نشات میگیرد. نویسنده مخلوقات خودش را دوست دارد. دلش نمیآید به سادگی پاکشان کند یا خطشان بزند.
همانطور که گفتیم اگرچه نوشتن لذت خلق دارد اما رنجهایش هم برپاست. مهم این است که هر دو را باهم بخواهیم و بپذیریم. آن وقت نوشتن سادهتر خواهد شد.
میخواهم برایت حرف بزنم. میخواهم اما گاهی حرف زدن از زنده ماندن هم سختتر است. میتوانم صدها بار از نو با تو شروع کنم. میتوانم هزار راه بچینم تا تو را که نشستهای پشت سیستمت و مثل باد انگشتانت را تکان میدهی برای خودم کنم. بیایم جلوی میزت بایستم. بگویم:
«سلام. من آلا هستم. آلا دلجو. فکر میکنم که سالهاست شما را میشناسم. فکر میکنم که سالهاست برنامه ریختهام تا جایی راهم را به راه شما پیوند بدهم و سعادتمند بشوم. شما چقدر خوبید آقا. شما چقدر کاملید آقا. آدم میخواهد در کنار شما بمیرد. آدم میخواهد آب شود از اینکه هیچ چیز زندگیاش سربهراه نیست و خودش دارد از سرگردانی میمیرد. من بارها در کنار شما مردهام. بارها خواستهام از اینی که هستم خلاص بشوم. شما زیادی خوب بودید. زیادی بدون اشتباه بودید. من چه راهی داشتم جز اینکه رهایتان کنم؟ من چه راهی داشتم جز اینکه دوستتان نداشته باشم؟ شما بیاشتباه بودید و من باید به ترفندی خودم را به شما میرساندم. به شما رسیدن سخت بود. شما را به خودم رساندم. من اشتباه زندگی شما هستم آقا. با اشتباه زندگیتان ازدواج میکنید؟»
آنوقت تو سرت را بالا بیاوری. با آن صورت جدی و موهای روی شقیقه که سفید شده بود. بگویی: «من آردهایم را بیختهام خانم. دیگر میخواهم در آرامش زندگی کنم.»
میدانستم. مطمئن بودم. اما من میخواستمت. من روشنی تو را میخواستم. آرامشت را. بیحاشیه بودنت را. من میخواستم جایی باشد که کنار تو سرم را روی بالش بگذارم. کنار تو چای بنوشم و از کلاسهای سرصبحم صحبت کنم. من میخواستم جایی از زندگیام فرمان را بچرخانم و بالاخره راهی مسیر درست بشوم. اما... خب... میدانی، آدمی که راندن بلد نباشد، در مسیر درست هم میزند به جاده خاکی. چپ میکند. و خب کسی که در جادهٔ راست، خودش را چپ کند، لایق مردن نیست؟
من احمق بودم. من عقل نداشتم. من اگر دیوانه نبودم وقتی تو چمدانت را جمع میکردی که بروی دستت را میگرفتم. سرم را فرو میبردم به سینهات و میگفتم که تنهایم نگذار.
احمقها میدانی چهکار میکنند؟ احمقها میایستند که تو چمدانت را ببندی و درست وقتی که میخواهی پایت را از خانه بیرون بگذاری، راه میافتند پشت سرت، صدایشان را میاندازند در گلو و فریاد میکشند: «به درک! من از اول هم دوستت نداشتم!»
من از اول دوستت داشتم. شاید نه آن اندازه که خواب شب را به چشمم حرام کند. شاید نه آن اندازه که تپش قلب بگیرم. اما دوستت داشتم. دوست داشتنی که برای خوشبخت شدن کافی بود. اگر میتوانستیم. اگر میخواستیم.
میدانی، اصلا بحث دوست داشتن یا نداشتن نیست. بحث امنیت است. بحث این است که تو میتوانی در کدام زندگی آسوده باشی. ما میشد که در کنار هم آسوده باشیم. میشد که سالهای دور دیگری به پشت سرمان نگاه کنیم و لبخند بزنیم.
من برایت شیرینی کشمشی بپزم. تو بلند بگویی: «افقی. چهار حرفی. آنچه آدمها همیشه به دنبالش میگردند.» آنوقت من همانطور که با یک دستم کفگیر را آوردهام بالا و با دست دیگرم سینی شیرینی را نگه داشتهام، مثل گالیله فریاد بکشم: «شادی... شادی...»
من همان را میخواستم خب. میخواستم یک جایی از زندگی با شادی برخورد داشته باشم. دلم میخواست گذشتهٔ هلاهلم به دنبالم ندود. نخواهد در تکهتکهٔ زندگیام بیاید جلو و یقهام را بچسبد. تلخیاش را بریزد به حلقم و پرتم کند گوشهای تا مثل مارخوردهها به دور خودم بپیچم.
دلم میخواست یکبار بتوانم زندگی را مغلوب خودم کنم.
برای تو این حرفها مسخره است. تو همیشه یک قدم از زندگی جلوتری. بیتوقعی. میتوانی همانطور که نشستهای توی هال خانهٔ مادرت و مهرهٔ رخ شطرنجت را تکان میدهی، دعوای سرظهرمان را فراموش کنی. میتوانی به زخمزبان آدمها بخندی و خیالت راحت باشد که این حرفها، هیچکدام از ستونهای زندگی تو را تکان نمیدهد.
برای همین چیزها میخواستمت. برای آن یک جملهات که گفته بودی: «خودت برایم مهمی!»
من در زندگیام شعرهای عاشقانهٔ زیادی خواندهام. این جمله عاشقانهترینشان بود. من را به زندگی امیدوار کرد. بالایم برد. فهمیدم که ارزشش را دارم!
بعد از آن دیگر به زندگی دلخوش بودم. دیگر میتوانستم مثل همهٔ دخترها به رنگ موهایم فکر کنم. به لاک ناخنهایم. به روشنی پوستم. من دیگر دیده میشدم. دیگر کسی بود که برای رنگ مانتوهایم نظر بدهد. برایم عطر بخرد و آخر هفتهها کوبیده مهمانم کند.
تو همهٔ این چیزها را به زندگی من داده بودی. تو زندگی من را آباد کرده بودی. نمیتوانستی همینطور بیمقدمه رهایم کنی و بروی. نمیتوانستی جایی میانهٔ گلویت را نشانم بدهی و بگویی که دیگر طاقت نداری.
میدانم. میدانم. تو آینده میخواستی. آینده بچه بود. آینده دنباله بود. تو نمیخواستی مثل یک ستارهٔ کز کرده، گوشهای از آسمان بمانی و یک روز بیهوا خاموش بشوی. من اما نمیتوانستم. من تازه از یک سیل عبور کرده بودم. گذشته آمده بود و شبهایم را با خودش برده بود. گاهی ساعتها از نیمهشب میگذشت و من هنوز بیدار بودم. زل زده بودم به سقف و از کابوسهایم میلرزیدم. نگفته بودم برایت؟ نگفته بودم که زیر آن بندیهای نارنجی و سبز و قرمز، کلونازپام پنهان کردهام؟ تو نمیدانستی. تو عادت نداشتی کشوهایمان را بگردی. خوشت نمیآمد توی کارهای من دخالت کنی. تو آزادم گذاشته بودی. میدانستی محدودیت من را خفه میکند. برای همین هیچوقت نپرسیدی چرا شبها خوابت نمیبرد.
از تو چه پنهان، خودم هم اینطور راضیتر بودم. اینکه در رابطه حریم داشتیم و میدانستیم کی باید همدیگر را تنها بگذاریم. اما... بار آخر درست نبود. تو زمان درستی را برای رفتن انتخاب نکرده بودی. شاید اگر در را نمیکوبیدی من بعد از گرفتن جواب سونوگرافی یک دربست نمیگرفتم تا ناصرخسرو. شاید مثل همهٔ زوجهای خوشبخت میرفتیم و با هم آبهویج میخوردیم. شاید من را میبردی تا جمهوری و برایم یک شنل قهوهای میخریدی. با خزهای بلند زیر گردن. شاید برایم شعر میگفتی. اما...
تو نبودی که ببینی. نبودن تو برایم بزرگ بود. نمیخواستم بخاطر کس دیگری جز من برگردی. نمیخواستم چیزی را ریسمان برگشتنت کنم. ریسمان چنگ زدنت به رابطهٔ تمام شدهیمان. مخصوصا وقتی مطمئن بودم توی خانهٔ مادرت غذاهای گرمتری میخوری و لباسهایت را همیشه اتوکشیده تحویل میگیری.
حالا اگر بودی میگفتی: «دیوانه!»
تو عادت داشتی وقتی ته دلت از بودن من میلرزید این کلمه را بگویی. همان اندک وقتهایی که به خودت اجازه میدادی کمی از خطکشیهایت فاصله بگیری و لحظهای شبیه من باشی. من همان کوتاهلحظهها را حفظ میکردم و امید میگرفتیم که به خانهٔ مرد درستی آمدهام.
من به خانهٔ تو آمده بودم. سر و همسر تو شده بودم. میخواستم با تو آسوده باشم. برایم زود بود که بیفتم در باتلاق گذشته و هی دست و پای بیهوده بزنم. تو همهچیز من را دیده بودی. دیده بودی که چقدر اشک ریختن برایم سخت است. که چقدر میتوانم راحت از همهچیز دست بکشم. پس چرا نمیتوانم تو را کنار بگذارم؟
چرا حالا بند کردهام به تو و درست چند لحظه قبل از آنکه بمیرم و بمیریم دارم برای تو مینویسم. مازیار گفته بود قبل از لحظههای مهم زندگیام وصیتنامه بنویسم. مازیار خواسته بود از بین تمام راههای ارتباطی، کلمه را انتخاب کنم.
کجایی فرهاد؟ امروز سیوسه بار صدایت زدم. امروز گیج بودم. مردک میگفت بدون کثیفکاری. طوری که انگار از اول هیچچیز نبوده. مطمئن بود. توی چشمهایش هیچ ترسی نبود. پس چرا دارم ذرهذره کندهشدنش را میفهمم؟ پس چرا این لختههای خون تمام نمیشود؟
راستیراستی دارم میمیرم. تابهحال اینقدر به مرگ نزدیک نبودهام. من همیشه ترسیدم که آفاق بشوم. کاش گفته بودی که میشود مامان گل هم شد. تو مازیار نبودی. تو میتوانستی بچههایمان را خوشبخت کنی. آنوقت شاید این نامه، وصیت نبود.
کجایی فرهاد؟ کاش در خانهام را بزنی. کاش تو باشی. صدا میپیچد. همهچیز زنگ میخورد. سرم افتاده است به دوران. کاش تو باشی. من میتوانم به همهٔ راههای درست عالم لبخند بزنم. من میتوانم شکل تو باشم.
تو، با اشتباه زندگیات، ازدواج میکنی؟
میتوانستم هر آدم دیگری بشوم. میتوانستم ساعتها روی کار با سنجاققفلی تمرکز کنم و در نهایت با یک سنجاق قفلی نصف مغازههای شهر را خالی کنم. میتوانستم از کامپیوتر نفتی خانهمان که آن روزها منبع یادگیری من بود استفاده کنم و وصل شوم به بهترین هکرهای دنیا تا من هم بتوانم سامانهٔ دولت را هک کنم. حتی میتوانستم در دارکوب بروم توی کار خرید و فروش کلیه. درآمدشان باید خیلی بهتر از کاری باشد که حالا انجام میدهم. ولی نرفتم. نکردم.
گاهی برمیگردم به دوران سیزدهسالگیام. همانوقتها که بهخاطر تحصیل و شغل پدرم تمام خاندانمان را رها کردیم و کوچ کشیدیم به شهر دیگری. آن روزها که غربت غروببهغروب مانند افسری وظیفهشناس ساعتش را نگاه میکرد و سر موعد میآمد میایستاد بالای سرم. من حاضر و آماده گردنم را بالا میبردم. با پوتین میرفت روی خرخرهام و هی فشار میآورد. تقریبا تمام نوجوانیام را با همین درد سپری کردم. با این اشک و ناله که: «چرا ما هیچکس را نداریم؟ چرا ما تنهاییم؟ چرا آمدیم این شهر؟»
پدرم خیلی خلاق بود. میگویم بود چون الان دیگر حوصلهٔ خلاقیت ندارد. آنوقتها خیلی داشت. مینشست تا من برایش حرفهای یک دختر تازه به سن بلوغ رسیدهٔ توهمی و خیالاتی را با دوزهای شدید احساساتیگری، با اشک و فین و سوز بسیار تعریف کنم. شاید باورتان نشود ولی اصلا نمیخندید. اگر من جای او بودم حتما میخندیدم. ولی او نمیخندید. واو به واو را گوش میداد و بعد یک سخنرانی انگیزشی مفصل برایم میرفت. آخرش میگفت: «این حرفها یک بوس ندارد؟»
وظیفهٔ من بود که آنوقت بروم گونهٔ بابا را ،که بیشتر ریش بود تا گونه، ببوسم. بعد خوشحال و خندان بدوم تا صورتم را توی روشویی بشویم. البته سخنرانیهای انگیزشی پدر فقط یک هفته روی مغزم کارگر بود. کافی بود پنجشنبه برسد تا دوباره تمام بدبختیها، تنهاییها و غربتها یادم بیاید.
من میگویم بالاخره هر آدمی آستانهٔ تحملی دارد. پدرم تا کی میتوانست شنوندهٔ حرفهای یک دختر تازه به سن بلوغ رسیدهٔ توهمی و خیالاتی باشد؟ حتما خیلی فکر کرده بود. و الحق که راه درستی را پیدا کرده بود. آخر میدانید پدر من خوراکش راهها و کارهای درست است. پیشنهاداتش شبیه موشک نقطهزن میرود و مینشیند توی دل هدف.
روزی حوالی پانزدهسالگیام بود که من را نشانه گرفت. آمد توی اتاقم. دفتر و قلمی را گذاشت روی میز و گفت: «دست از سر کچل ما بردار!»
احتمالا همانموقع بود که پدرم راه هکر شدن، دزدی، خرید و فروش کلیه، دارکوب و هر فسق و فجور دیگری را به روی من بست.
من با موجودات جدید و شگفتانگیزی آشنا شده بودم. دو ابزار برای نوشتن!
بعد از آشنایی با کاغذ و قلم همهچیز تغییر کرد. مثل یوزپلنگها که دورتادور قلمرو خود میشاشند تا کسی وارد حریمشان نشود من هم برای عبور و مرور به اتاقم رمزگذاری کردم. کشوهایم دیگر فقط یک کشوی معمولی نبودند. اسمشان شده بود «کشوی خصوصی». آنموقع سررسید پشت سررسید پر میکردم و مینوشتم و میگذاشتم توی کشوی خصوصی. بیشترین نگرانیام این بود که کسی کشوی خصوصیام را باز کند. همین شد که از انیمهٔ عجیب و تازه به بازار آمدهٔ آن روزها ترفندی یاد گرفتم. DEATHNOTE به من یاد داده بود کاغذ کوچک را لای در کشو بگذارم که اگر کسی قصد تجاوز به کشویم را داشت جای کاغذ تکان بخورد و من بفهمم. همین چیزها تنهاییام را عمیقتر کرد.
دیگر آدم سابق نشدم. رفتم توی لاک خودم. سکوت را یاد گرفتم و اشکهایم خیلی کمتر شد. خیلی خیلی کمتر.
دیگر میتوانستم بنشینم و ساعتها جای خالی نبودن دخترخالههایم را رمان بنویسم. زندگی بسازم. با آدمهای خیالی گپ بزنم. چای بخوریم. موزه و پارک برویم. دعوا کنیم. بخندیم و اگر لازم شد اشک بریزیم. کافی بود دیگر.
تنهایی عمیقتر وقتی آمد سراغم که کتابها راهشان را به اتاقم باز کردند. ساکتتر شدم. بیشتر فرو رفتم توی لاک خودم و دیگر اصلا اشک نریختم.
اولین باری که در جشنوارهای رتبه آوردم و رسما به شهر دیگری دعوت شدم، پدرم لبخند معناداری زد. با دستی به کمر و ابرویی کمی تابداده ایستاد روبهرویم و گفت: «دیدی تنهایی خیلی هم بد نبود؟!»
نحوهٔ ایستادنش خیلی پیروزمندانه بود و من دلم نیامد که با لبخند نگویم: «بله بابا. تنهایی خیلی خوب بود!»
تمام سالهای بعد از آن همین را به خودم گفتم. وقتی کنکور قبول شدم، وقتی آفیس و اکسل و برنامهنویسی یاد میگرفتم، وقتی انگشتانم مثل باد روی کیبورد میچرخید و تایپ میکردم، وقتی دستم رفته بود توی جیب خودم و پول درمیآوردم، تمام آن روزها و سالها با خودم گفتم:
«ممنون تنهایی عزیزم! چقدر تو به من لطف داشتی!»
تنهایی برایم خیلی چیزها آورده بود. من نمیتوانستم توی مهمانیهای آخرهفتهٔ فکوفامیلم شرکت کنم در عوض میتوانستم جمعهها یک دل سیر داستان بنویسم. من سال کنکور یکی دو جین جشن عروسی دعوت نشده بودم در عوض توانستم دانشگاه تهران قبول بشوم. همهٔ این چیزها را در تنهایی داشتم ولی میل فرار از تنهایی داشت پدرم را درمیآورد.
یکبار فاطمه کوبید به شانهام و گفت: «هدا چقدر تو خوشبختی که از فکوفامیلهایت دوری. باور کن دیگر دارم دیوانه میشوم از دست این فک و فامیل. فرصتش پیش بیاید دلم میخواهد نصفشان را جروواجر کنم.»
سالهاست با فاطمه آشنایم. خوب میشناسمش. با اینحال رفیقی نیست که بخواهد جانش را تقدیمت کند. تکلیفمان با هم مشخص است. بیشتر از اینکه رفیق باشیم همصحبتیم. به رویش لبخند تلخی زدم و خودم را کشیدم کنار.
«ولی فامیلهای من خیلی خوبند. همیشه با هم خوشند. میخندند. مهمانی میگیرند. جشن دارند. صمیمیاند. من دوستشان دارم.»
قاهقاه خندید: «دوری و دوستی عزیزم. دوری و دوستی! فکر کردی اگر ور دلت بودند حاضر بودی ببینیشان؟»
وحشت کردم. تا آن روز اینطور با خودم روبهرو نشده بودم. قبل از آن یک موضوع بیشک و تردید در قلبم وجود داشت و آن هم حسرت کم داشتن فامیل بود. یک آن انگار کسی کک انداخت به جان این یقین قلبی. نکند سالها گول خودم را خورده بودم.
آنتونی استور در کتاب نابغههای تنها سوال مهمی میپرسد:
«آیا همه افرادی که دارای روابط فعال و هماهنگ هستند، زندگی شادتری دارند؟»
باید میفهمیدم. شاخکهایم تیز شده بود. دیگر هربار که تعطیلات برمیگشتیم به شهرمان مثل قدیم پرذوق نبودم. یک آن دیدم بیشتر از دو هفته نمیتوانم بمانم. دیدم دلم برای کتابهایم تنگ شده است. فهمیدم آدم وقتی توی جمع است زمان پنج شش جفت پای اضافه درمیآورد و عمر آدم را غارت میکند. کتاب و لپتاپی که گذاشته بودم توی کوله تا وقتهای سرخلوتی کمی به کارهایم برسم دستنخورده برمیگشتند. میرفتیم جنگل، میرفتیم دریا، کباب میخوردیم، میخندیدیم اما آن کک لعنتی، آن کک مردمآزار لعنتی، قلبم را رها نمیکرد.
نکند واقعا از تنهاییام لذت میبردم؟
باید به جملهٔ هلن کلر که میگفت: «قدم زدن به همراه یک دوست در تاریکی بهتر از قدم زدن به تنهایی در روشنایی است.» اعتنا میکردم یا به هنری رولینس که فکر میکرد: «تنهایی بوی بهتری به شب میدهد.»؟
روی هیچکدامشان نمیتوانستم قسم بخورم. این را در یکی از آخرین روزهای شهریور فهمیدم. آنموقع به لطف تنهایی، مدرس بودم. نگارش اولین رمانم تمام شده بود و موسسه مخاطبهایش را پیدا کرده بود. خیلیها از گوشه و کنار با طعنه یا با مهربانی به رویم آورده بودند که: «هدا، چه خوب پیشرفت کردی!»
و من هر بار در دلم میگفتم: ««ممنون تنهایی عزیزم! چقدر تو به من لطف داشتی!»
توی همان روزها که لابد آدم باید خیلی شاد و بینیاز و پرانگیزه باشد، من غروبی نشستم روی مبل. گوشی را باز کردم و دینگدینگ صدای رسیدن پیام آمد. بازشان کردم. گروه فامیلی بود. دیدم کلیپهای کوتاه رقص و آواز و عروسی ارسال میشود توی گروه. یادم آمد شب عروسی پسرعمهام است. اینقدر درگیر کار بودم و شرایط رفتنش نامهیا بود که پاک از خاطرم رفته بود.
عادت نداشتم به باز کردن کلیپها ولی آن غروب یکی را باز کردم. و بعد دیگری را. دیگری را. و یکی دیگر. در فیلمها همه میخندیدند و برای عروس و داماد شعر میخواندند و کنار هم عکس میانداختند. اول لبخند گشادی آمد روی لبم. دیدنشان در آن شادی برایم لذتبخش بود. نفهمیدم که چطور شد روی آن لبخند گشاد، اشکها مثل آب روان پایین ریختند. به خودم که آمدم دیدم بغض دارد خفهام میکند. نمیفهمیدم چرا گریه میکنم.
فیلمها میرفتند روی تکرار و من انگار غمگینترین فیلم تاریخ جهان را تماشا میکردم. گریهام بند نمیآمد. جایی در آستانهٔ سیسالگی حس میکردم دوباره سیزدهساله شدهام. قلبم به همان اندازه کوچک شده بود. اگر زن خانهام نبودم لابد میرفتم سرم را میگذاشتم روی پای بابا و نق میزدم که: «چرا ما هیچکس را نداریم؟ چرا تنهاییم؟ چرا آمدیم این شهر؟»
بابا نبود. من زن خانه بودم. بچه داشتم. باید خودم را جمعوجور میکردم و شام میپختم. دیگر نمیتوانستم سیزدهساله باشم. آن شب در بغض و غم عجیبی چشمهایم را بستم و نخوابیدم. توی دهانم فقط یک جمله مزهمزه میشد: «لعنت بر تنهایی!»
شنیدهاید که: «من در میان جمع و دلم جای دیگریست»؟ این را سعدی بزرگوار میگوید. خیلی هم قشنگ است. حتما هم خیلیها تجربهاش کردهاند؛ من اما نه!
من اصولا در میان تنهایی خودم دلم جاهای دیگر بوده. تنها پارک رفتهام، کافه رفتهام، خرید و رستوران و بستنیفروشی هم رفتهام اما دلم با تنهایی نبوده.
فاطمه میگوید: «اینها که دلیل نمیشود. فکر کردی کسی میتواند پارک رفتنت را شیرین کند؟ یک نفر را پیدا کن که کنارش واقعا حالت خوب باشد. نیست. باور کن نیست. آدم خیلیوقتها کنار اینها هم تنهاست.»
فاطمه باور دارد سعدی بزرگوار حرفش حرف است. ردخور ندارد. جمعیت هم آدم را سیراب نمیکند. بعد شاهدمثال میآورد از مونداگ که ترانهٔ اندوهناک «تنهایی و دیگر هیچ» را نشسته بر راهپلهای در منهتن، وسط یکی از شلوغترین شهرهای جهان، سروده است.
من میخندم. فاطمه یک مشت پاپکورن میچپاند توی دهانش و میگوید:
«دیگر از مریلین مونرو سرشلوغتر که نداریم؟ یک سوت میزد کل جهان برایش صف میکشیدند که همراهش کافه و رستوران و سینما بروند. تهش چه شد؟ بعضیها زر میزنند که طرف افسردگی داشت و دوقطبی بود و انواع و اقسام مرضها را میچسبانند به آن خوشگل بیچاره. من اما مطمئنم تنها مشکل مونرو تنهایی بود. باور کن.»
فاطمه عاشق فیلم است. میگوید بهترین تجربهاش در زندگی فیلم دیدن است چون میتواند آن را تنهایی انجام دهد. میگوید دیگر از هر تجربهای که بخواهد او را از تنهاییاش دور کند میترسد.
من اینطور فکر نمیکردم. من میخواستم تنهاییام را دور کنم. میخواستم دوباره بروم توی جمع و مثل نوجوانیهایم لذت ببرم. راه زیادی را رفته بودم اما هیچوقت با تنهاییام کنار نیامده بودم. فقط توانسته بودم بیشتر اوقات نادیدهاش بگیرم.
برای عروسی بعدی قسم خوردم که بروم. خیلی هم شاد بودم. پول بیزبانی را خرج لباس کردم تا برای تفریح و شاد بودنم سنگتمام بگذارم. شب عروسی پیراهن بلند نقرهای رنگم را پوشیدم. حوصله نداشتم چهار ساعت بنشینم توی آرایشگاه تا موهایم را شینیون کنم. غروبش کلاس هم داشتم. کلاسم را که تمام کردم پرشتاب اتویی به موهایم کشیدم و رفتیم تالار.
وارد سالن که شدیم یکه خوردم. سالها عروسی نرفته بودم و دیدن آنهمه چیز پرزرق و برق برایم باورکردنی نبود. دستههای گل، پایههای بلند میوه، گیسهای رنگوورانگ، شینیونهای عجیبوغریب، لباسهای پرنسسی جورواجور. هرچه چشم گرداندم نتوانستم انتخاب کنم چه کسی بیشتر برای رسیدگی به خودش وقت گذاشته. انگار فقط من بودم که پیراهنی بلند و ساده پوشیده و موهایش را بیهیچ قروفر بیشتری رها کرده. باقی چیزها چنان با ظرافت و وسواس خاصی طراحی شده بود که بیشتر شبیه به یک نمایشگاه تماموکمال مد بود.
آدمهای توی سالن را نمیشناختم. انگار آرایشهای غلیظ، طرز دستدادن و سلام کردنشان را هم عوض کرده بود. من رفته بودم حرف بزنیم و بخندیم و عکسهای شاد برداریم. آنها ولی مشغول چیزهای دیگری بودند.
مثل مورسوی رمان بیگانه نشستم گوشهای. اگر خویشتندار نبودم حتما اشکهایم دوباره سرازیر میشد. غربت چنگ انداخته بود به دلم. حس میکردم تنهاترین آدم روی زمین هستم.
به مادرم که کنار دستم نشسته بود و به نمایشگاه نگاه میکرد گفتم: «چقدر همهچیز عوض شده.»
لبخندی زد.
«تو هم عوض شدی.»
راست میگفت. من دیگر آن دختر سیزدهساله نبودم. تنهایی دغدغههایم را عوض کرده بود.
سقراط میگوید: «زندگی نیازموده ارزش زیستن ندارد.» من روزهای زیادی برای آزمودن زندگی کتاب خواندم. با پدرم بحث کردم. جاهای جدید رفتم و تجربه کردم. نشستم پای صحبت کسی که حرفهای درشتی میزد و گاهی علف هم میکشید تا زندگی را گلدرشتتر ببیند. با دانشجوهایی گپ زدم که مانیفستخوان بودند و کتابهای جلد روزنامهای میانشان ردوبدل میشد. آدمهایی را دیده بودم که دنبال باز کردن چاکراههایشان بودند و نقاشیهای عجیب میکشیدند. من پرسیده بودم. شنیده بودم. و در نهایت آن شعار دیگر سقراط را نوشتم بالای دفترم تا به نتیجهای برسم.
«خودت را بشناس!»
آدم گاهی جاهای عجیب و مسخرهای به نتایج بزرگی میرسد. ارشمیدس توی حمام چگالی را کشف کرد. نیوتون زیر درخت سیب به جاذبه رسید. من هم در آن عروسی خودم را شناختم.
توی همان عروسی فهمیدم ما همه عوض شده بودیم. مسیر این عوض شدنها هم متفاوت بود. دیگر یکدیگر را نمیشناختیم. بیگانه شده بودیم.
تا انتهای مراسم نشستم تا باور کنم دیگر دلم برای عروسی رفتن تنگ نمیشود. به پیچوتاب خوردن زنها و مردها میان هم نگاه کردم و فکر کردم اگر همانموقع در یک جلسهٔ نقد کتاب نشسته بودم چقدر بیشتر لذت میبردم.
همانجا بود که ناگهان چراغی در سرم روشن شد. تا قبل از آن همیشه مسخرهترین تعریف را از تنهایی داشتم. اگر آن لحظه مانند ارشمیدس توی آب بودم حتما بیرون میپریدم و فریاد میکشیدم: «اورکا... اورکا...»
نتوانستم فریاد بکشم اما مطمئنم آن لحظه، هرکسی میتوانست برق کشف تازهای را در چشمهایم ببیند.
با خودم گفتم: «تنهایی پیاز است. لایه دارد. هرچقدر هم که بو میدهد و اشک آدم را درمیآورد ولی نمیشود نباشد. همهچیز بیمزه میشود.»
این کشف را بعدها به مادرم گفتم. همانطور که ایستاده بود کنار گاز و ملاقه را در قابلمهٔ خورشت میگرداند، گفت: «پس چرا وقتی مدتی تنها میمانی باز فیلت یاد هندوستان میکند؟»
مادرم همیشه جاهایی را میبیند که من بلد نیستم درست ببینم. نقطههای کمرنگ و حتی کور.
من تنهایی را میخواستم. جمع را هم میخواستم. تنهایی را میخواستم برای فرو رفتن در خودم. شناخت خودم. و جمع را میخواستم برای آزمودن زندگی. چیز پیچیدهای نبود. من جمع میخواستم اما نه آن جمعی که شبیه نمایشگاه بود و از ذرهذرهاش مد و زرقوبرق میریخت. من جمعی را میخواستم که در آن بتوانم آزمودنهایم را بگویم. خودم را خرج کنم. و نشان دهم که در تنهایی نمور و تاریکم چه چیزهایی بهدست آوردهام.
تنهایی آدمیزاد هم مثل تنهایی بذر است. مدتها در خاک تاریکت، سر فرو برده در گریبان خودت میمانی. اگر خاکت حاصلخیز باشد، اگر آب برسد، اگر در تو استعداد جوانه زدن باشد، رشد خواهی کرد. دیگر زمین و زمان کمکت میکند پوسته بشکافی و تنهاییات را کنار بزنی و سر از خاک دربیاوری. آنوقت میتوانی بار و بر بدهی. میتوانی سایه بیندازی و آنقدر بالا بروی که بذرهای دیگری از تو جوانه بزند.
آن شب توی عروسی فهمیدم که واژهٔ مقابل تنهایی، «شلوغی» نیست. اگر کسی اینطور فکر میکند باید یکبار، راهی را که من در تنهایی رفتهام برود. راهی که احتمالا سعدی و فاطمه و مونداگ هم رفتهاند. لابد بابا هم رفته بود که از شهرش کوچ کشید و در غربت دنبال درس و دانشگاه رفت. اینها همه فهمیدهاند که مقابل تنهایی، شلوغی نیست. «همدلی» است.
ما گاهی تنهاییم. گاهی احساس تنهایی میکنیم. رنج احساس تنهایی خیلی بیشتر از خود تنهایی است. همانطور که احساس فقیر بودن آدم را زمینگیر میکند، نه خود فقر.
آدمیزاد چند نوع تنهایی دارد. این را از کسی بشنوید که تنهایی را از همه نوعش چشیده است. گاهی تنهایی ما فقط احساسی است. یعنی احساس تنهایی میکنی چون فکرت این است که کسی درکت نمیکند.
گاهی تنهایی اینطور است که کسی نمیتواند به شما کمک کند. ممکن است همدردی کنند اما کاری ازشان برنمیآید. این هم مرتبهای از تنهایی است.
گاهی همدردی میکنند، میتوانند کمک هم کنند اما نمیخواهند. این عمیقتر است. آدم را بیشتر میسوزاند.
این مراتب را که طی کنی به نقطهای میرسی که دیگر خودت نمیخواهی کسی به کمکت بیاید. اینجا دیگر خودت را شناختهای. با ماهیتت کنار آمدهای. به اینجا که برسی دیگر تنهاییات را دوست داری. نه اینکه بخواهی بمانی کنج خانهات و دور آدمها را خط بکشی، نه.
به جایی میرسی که دیگر کمکی نمیخواهی اما کمک میرسانی. اگر رنجش را کشیده باشی دیگر اجازه نمیدهی که این رنج سراغ آدمهای دیگر برود. آدمها را میگیری زیر سایهات. نوازششان میکنی. گرمشان میکنی. هلشان میدهی توی خاک. میگذاری بذرهای اطرافت جوانه بزنند. بهشان خاک حاصلخیز و آب حیات میرسانی. میگذاری در تنهاییشان رشد کنند اما احساس تنهایی نکنند.
کاری که پدرم روزی در حوالی پانزدهسالگیام کرد. همانموقع که دستم را از سر کچل خودش برداشت و به کاغذ و قلم بند کرد.
همانموقع که راه هکر شدن، دزدی، خرید و فروش کلیه، دارکوب و هر فسق و فجور دیگری را به روی من بست اما نویسندهام کرد.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.
.فقط مشتریانی که این محصول را خریداری کرده اند و وارد سیستم شده اند میتوانند برای این محصول دیدگاه(نظر) ارسال کنند.