من جستارنویسی را کاملا اتفاقی شروع کردم. در مجلۀ اینترنتی «نویسنده»، یک ستون ماهیانه در اختیار من بود که درباره نویسندگی و نکات انتشار کتاب، مطلب مینوشتم. بعد از مدتی و برخلاف میلم، سردبیر مجله تصمیم گرفت تا این ستون، روزانه نوشته شود. نمیدانستم چطور باید هرروز، چهارصد کلمه در مورد نوشتن و چاپ کتاب پیدا کنم و حق با من بود! بعد از مدتی از این کار خسته شدم و دلم نمیخواست حتی یک کلمۀ دیگر دربارهٔ آن بنویسم. بنابراین، تصمیم گرفتم داستانی را نقل کنم.
من همیشه برای خانواده و دوستانم داستان تعریف میکردم و هیچوقت فکر نمیکردم که یک روز داستانهایی را که برای خودم اتفاق افتاده است، بنویسم. خوشبختانه، مجلۀ نویسنده از آندست مجلههایی است که خوانندهاش را تشویق میکند و از منتشر کردن اخبار مأیوس کننده یا مصاحبههایی که از سختی راه نویسنده شدن دم میزند، پرهیز میکند.
این ویژگی به من کمک کرد جستاری بنویسم که خواننده تشویق شود و انگیزه پیدا کند. هرچند تا وقتی که آخرین خط داستان را ننوشته بودم، هنوز نمیدانستم خواننده چه احساسی دارد. اینکه خواننده امیدوار میشود یا دلسرد، تنها با نوشتن آخرین کلمات معلوم میشود. وقتی که نوشتن جستار تمام شد، از میزم فاصله گرفتم و احساس آرامش و رضایت تمام وجودم را فرا گرفت. این همان درسی است که یک جستارنویس باید یاد بگیرد. اینکه در اکثر مواقع، خواننده همان حسی را به داستان دارد که خود نویسنده دارد. پس به احساس خودتان پس از پایان کار دقت کنید.
به عنوان یک جستارنویس، یاد گرفتم که نوشتن پایانی خوب چه نقش مهم و تاثیرگذاری در جذابیت داستان دارد. پایان داستان، جاییست که شما باید حق مطلب را ادا کنید. آخرین کلمات باید احساس خواننده را برانگیزد و به وضوح هدف از نوشتن این داستان را روشن کند. در پایان جستار، به سوالاتی که در ذهن خواننده نقش بسته است پاسخ میدهید. وقتی خواننده میپرسد که چرا این داستان را برای من تعریف کردی؟ جواب این سوال باید در پایان جستار مشخص باشد.
جستار دربارهٔ نویسنده نیست!
من به عنوان کسی که منظم در حال آموزش جستارنویسی و مقالهنویسی است، صدها جستار و داستان خواندهام. اکثر این نوشتهها، پایان خوبی ندارند و در پاراگرافهای آخر، تمرکز و قدرت خود را از دست دادهاند. مهم نیست که شروع و میانۀ داستان چقدر خوب و جذاب باشد. پایان مهم است. توجه نکردن به پایانبندی خوب به دلیل ماهیت جستارنویسی است. ما باید به جستار به چشم یک داستان جالب نگاه کنیم نه یک متن علمی! همانطور که «ویندی لین هریس» در کتابش با عنوان «خرید و فروش داستانهای کوتاه و جستارهای شخصی» به این موضوع اشاره میکند. او به اختصار توضیح میدهد که آیا لازم است در پایان همۀ داستانها، یک نکتۀ آموزنده را مستقیما بنویسیم؟! نویسندگان خلاق، عاشق قصهگویی هستند. بسیاری از آنها دوست ندارند که نکتۀ آموزندۀ خاصی در پایان داستان یا جستارشان باشد.
بیشتر جستارهای خوب، به هیچ نکتۀ آموزندهای ختم نمیشوند. این متنها بیشتر شبیه پرترههایی از زندگی هستند. شبیه به عکسی که یک چهره یا منظره را در خود جا داده است و ما تنها با نگاه کردن به آن میتوانیم برداشتهای مختلفی داشته باشیم. یکی از نمونههای رایج این جستارها، سبک جدیدی از ادبیات ناداستان است به نام «جستار غنائی»، که ترکیبی ادبی از عناصرشعر، جستار و خاطرهنویسی است. این سبک از جستار، گاهی تصویری زیبا نشانمان میدهد و گاهی تصویری کاملا تلخ و زشت. نویسنده تنها، صحنهای را که دیده و تجربه کرده است مینویسد و هیچ نتیجهای از آن نمیگیرد. شما به عنوان خواننده آزاد هستید که هر برداشتی میخواهید داشته باشید.
بسیاری از داستاننویسان، یادگرفتهاند که نظرات خود را بر خواننده تحمیل نکنند. آنها همیشه به جای گفتن، نشان میدهند. در این روش، شخصیتهای داستان با حرفها و رفتارشان مقصود را میرسانند. این همان چیزی است که در زندگی واقعی هم اتفاق میافتد. نویسنده ذهن خود را برای اینکه حالا چه پیغامی به مخاطب برسانم درگیر نمیکند. او به شخصیتها اجازه میدهد، طبیعی رفتار کنند و خودشان باشند. با این رویکرد، خود شخصیتهای داستان، مسیر را به نویسنده نشان میدهند و هدف او از نقل این داستان را مشخص میکنند. حتی در بسیاری از موارد، نقطۀ عطف داستان از همین رفتارهای طبیعی شخصیتها، مشخص میشود. این درواقع همان نقطهای است که تحول شخصیتها و اینکه چه درسی از زندگی گرفتهاند، شکل میگیرد.
ما تا حدودی از این رویکرد میتوانیم در جستارشخصی استفاده کنیم. برای مثال من میخواهم یک صحنۀ هیجانانگیز را به تصویر بکشم. میخواهم حس درد یا سردرگمی و ترس شخصیتها را نشان دهم. سپس، آن آرامش و آسودگی خیالی را نشان دهم که از تمام شدن حادثه احساس میکنند. برای این منظور، اولین کاری که باید انجام دهم نوشتن چیزی است که با چشم دیدهام. در ابتدا فقط باید بر روی اینکه چه اتفاقی افتاد تمرکز کنم.
در روایت شخصی، وقتی شخصیت داستان رفتاری میکند یا حرفی میزند، برای ما سوال میشود که چرا این حرف را زد یا چرا فلان کار را انجام داد؟ در واقع ما در پی یافتن حقیقتهای بزرگ در اتفاقات کوچک هستیم. ما به دنبال لایههای زیرین اتفاقی که افتاده است میگردیم. برای مثال اگر رفتارها و حرفها را به کوهی از یخ تشبیه کنیم، ما تنها قسمتی از آن را میبینیم که از آب بیرون است. لایههای زیرین و پنهان این کوه یخی، چیزی است که از نظر ما پنهان مانده و به دنبال کشف آن هستیم. جواب این سوالها و لایههای زیرین، در حین نوشتن برای ما آشکار میشود. همچنین، تعبیر ما از آنچه اتفاق افتاده است تا حدود زیادی بستگی به اعتقادات ما دارد. از آن جهت که ما و اعتقاداتمان در گذر زمان در حال تغییر هستیم. ممکن است در آینده تعبیر من از اتفاقات عوض شود و رفتارهایم نیز تغییر کنند.
من برای پیدا کردن جواب این سوالها و لایههای زیرین اتفاقات، به درون خودم سفر میکنم. اصلا نمیدانم چطور بدون این دروننگری، جستارشخصی بنویسم. بااینحال، بعضی از نویسندگان علاقهای به این کار ندارند و آن را نوعی خودخواهی میدانند. البته این تعبیر میتواند تا حدودی درست باشد. چون روایت شخصی به هیچعنوان دربارهٔ نویسنده نیست. بلکه دربارۀ چیزهایی است که از زندگی یاد گرفته است. وقتی داستانهایم را مینویسم، هدفم این است که هر خوانندهای احساس کند داستان دربارۀ خود اوست.
زندگی: معلمی برای همه
هیچکس دوست ندارد ناراحت و سردرگم باشد. همه دوست دارند شاد باشند و احساس رضایت و امنیت کنند. اما متاسفانه باید بگویم که همه رنج میکشند! خوشبختانه، بدون کشمکش و مشکلات، داستانی وجود نخواهد داشت. من معمولا داستانهایم را براساس شدت کشمکش و تضادی که دارد انتخاب میکنم. به عبارت دیگر، هرچقدر این درگیریها بیشتر و بدتر باشد، داستان بهتر میشود.
می دانم که یادآوری و نوشتن خاطرات ناراحتکننده برای شما خوشایند نیست و گاهی در انجام آن دچار تردید میشوید. اما باید بدانید که اینکار یک تمرین فوقالعاده برای تبدیل رنج به خودآگاهی است. جستارنویسی به من آموخت که رنج و دردی که تا امروز کشیدهام به خاطر باورهای خودم بوده است. اینکه همیشه خودم را سرزنش کردهام به حد کافی خوب نیستم. اینکه همیشه میخواستم کسی جز خودم باشم. فکر اینکه دنیا هیچوقت به کامم نیست باعث میشد اتفاقات بدی را برای خودم پیشبینی کنم. اما درواقعیت اصلا اینطور نیست. زمانی که من شروع کردم به تغیییر باورهایم و سعی کردم خودم را همینطور که هستم دوست داشته باشم، همهچیز شروع به تغییر کرد. تغییری مثبت در جهت آرامش من. تا زمانی که ما باورهایمان را تغییر ندهیم، رنج خواهیم کشید.
رنج، استاد بزرگ روشنگری است. فکر اینکه به اندازۀ کافی خوب نیستم، به من یاد میدهد که انسان کافی و لایقی هستم. هیچچیز ارزش صلح و آرامش را به من یاد نمیدهد جز اینکه در جنگ و نزاع باشم. هیچچیز به من یاد نمیدهد خودم را همانطور که هستم بپذیرم، جزاینکه سعی کنم جای شخص دیگری باشم. درنهایت، همۀ ما این رنج را تحمل میکنیم تا یاد بگیریم و به خودآگاهی برسیم. این همان کیمیاگری است. وقتی که کمکم، ازعنصری بیارزش، طلا بهوجود میآید.
برای نوشتن یک پایان خوب، در ابتدا باید رنج و مشکلمان را شناسایی کنیم. برای مثال من میخواهم مطلبی دربارهٔ ترک سیگار بنویسم. اولین کاری که میکنم باورم را در زمان شروع استفاده از سیگار مینویسم. اینکه سیگار کشیدن باعث آرامشم بود و خستگی را از تنم بیرون میکرد. باعث میشد در لحظه به چیزی فکر نکنم. مانند مسکنی برای رنج و ملال هرروزهام بود. این قسمت را طوری مینویسم که انگار میخواهم خواننده را ترغیب کنم به سیگار کشیدن. موقع نوشتن آن، خودم را به خاطر اعتقادی که داشتم قضاوت نمیکنم. بعد شروع میکنم به نوشتن چیزهایی که دربارهٔ سیگار کشیدن دوست نداشتم. مثل مزۀ بدی که در دهانم حس میکردم و احساسی در بدنم که دوستش نداشتم. لبهایی که سیاه شده بود و بیحوصلگی و خستگی که بعد از مدتی شدیدتر از قبل به سراغم میآمد. این همان نقطۀ تغییر است. جایی که شخصیت متحول میشود و از زندگی درس میگیرد.
دو نوع پایان
پایان داستان باید در تضاد با مشکل و رنج باشد. برای مثال مشکل سیگار کشیدن است. اما شما در پایان، باید به سیگار نکشیدن اشاره کنید. میتوانیم این پایان را به صورت یک عمل توصیف کنیم. یعنی آخرین چیزی که توصیف میکنم این است که شخصیت داستان یک پاکت سیگار را دور میاندازد یا یک سیگار نصفه کشیده شده را درحالیکه دود از آن بلند میشود زیر پایش له میکند. این صحنه باید طوری توصیف شود و به حدی تاثیرگذار باشد که خواننده باور کند شخصیت داستان دیگر هیچوقت سیگار نمیکشد.
گاهی اوقات، شخصیت داستان رفتار تاثیرگذارش را قبل از تمام شدن داستان انجام میدهد. در اینصورت، آخرین پاراگراف میتواند دربارهٔ نگاه جدید و متفاوت شخصیت به زندگی و دنیای اطرافش باشد. برای مثال، اگر شخصیت من آخرین سیگارش را کشیده باشد، برای جملات پایانی شاید از او بخواهم به دنیا نگاه کند و آن را متفاوت با چیزی که تا به امروز میدیده است، ببیند. این یک پایان شاعرانه است. هدف ما از این نوع پایان، نشان دادن تسکین دردها پس از رها کردن مشکل است.
مهم نیست که چه نوع پایانی را انتخاب میکنم. نحوۀ توصیف من از مشکل در طول داستان، تاثیرگذار است. حتما باید انعکاس متناسبی از پایان داستان در میانۀ متن باشد. فرض کنید اگر شخصیت داستان قرار باشد در پایان سیگارش را زیرپایش له کند، باید در میانۀ متن نشان دهیم که او احساس خوبی از سیگار کشیدن ندارد تا یک پایان منطقی و متنی یکدست داشته باشیم. سعی میکنم نحوۀ توصیف آن رفتار را در پایان، به همانچیزی که در میانۀ متن توصیف کردم، نزدیک نگه دارم. برای اینکار باید نشان دهم که چیزی در دنیای شخصیت داستان تغییر کرده است.
برای نوشتن یک پایان شاعرانه، میتوانیم شخصیت را در همان محلی نشان دهیم که روزی سیگار کشیدن را شروع کرده بود. با این تفاوت که او حالا نگاه جدیدی به زندگی دارد. این مکان میتواند اتاق نشیمن، آشپزخانه، خیابان، پارک یا هرجایی باشد. جایی که شخصیت داستان روزی برای فرار از روزمرگیها و خستگیهایش به سیگار پناه برده بود. من یک بار دیگر این صحنهها را با تغییرات کوچک و کافی توصیف میکنم تا نگاه جدید شخصیت را نشان دهم. در این حالت به نوعی ابتدا و انتهای داستان شبیه به دایره، به هم میرسد.
هیچکس کامل نیست
بعضی از نویسندههای تازه کار، از نوشتن پایان داستان با این روشها خودداری میکنند. چون آنها میدانند که هنوز در حال یادگیری هستند. آنها میدانند که فرسنگها با عالی و کامل بودن، فاصله دارند. این کمالگرایی به ضرر آنها خواهد بود. اما آنها باید بفهمند که موضوع اصلا کامل بودن نیست. موضوع درسی است که از زندگی میگیریم. شاید من سالها بعد از اینکه این داستان را درباره سیگار نکشیدن نوشتم، دوباره هوس کنم سیگار بکشم!
برای مثال، من کتابی نوشتم با عنوان «هرکس تواناییهای خاص خودش را دارد: راهنمای نویسندگان برای پایان دادن به شک و تردید نسبت به خود». این کتاب دربارۀ این است که چقدر مقایسه کردن خودمان با افراد دیگر، مخصوصا نویسندگان دیگر، میتواند مخرب باشد. این به معنی این نیست که وقتی کتابم را چاپ کردم، دیگر خودم را با هیچکس مقایسه نکردم. اگر به همین سادگی بود، خوب بود. با این حال، من در بیشتر مواقع سعی میکنم خودم را با دیگران مقایسه نکنم. یا اگر هم مقایسه کردم، سعی میکنم سریع از فکر کردن به آن دست بکشم. من فهمیدم که مقایسه کردن کار بیهودهای است. بنابراین، مقایسه نکردن را تمرین کردم. هرچه بیشتر تمرین کردم، تسلطم بیشتر شد. شما باید درک کنید که این انتخاب را دارید که خودتان را با کسی مقایسه نکنید. وقتی این حق انتخاب را درک کردید، میتوانید تمرین را شروع کنید.
در واقع حق انتخاب داشتن، همان نکتهای است که ما در پایان داستان آموزش میدهیم. درک این موضوع که ما آزاد هستیم. فرض کنید که در یک قفس هستید اما نمیدانید که برای باز کردن در آن، حق انتخاب دارید. اگر باور دارید که در قفل است، تا ابد زندانی خواهید بود. اما اگر به مفهوم داشتن حق انتخاب پی ببرید، اگر باور داشته باشید که ممکن است در باز باشد، برای آن تلاش میکنید و آنوقت آزاد هستید. برای فهمیدن این موضوع، لازم نیست آدم کامل یا فوقالعادهای باشید. فقط باید داشتن حق انتخاب را درک کنید. سپس درست انتخاب کنید و ارزش تفاوت بین این انتخابها را تجربه کنید.
در نهایت، یادتان باشد که بهترین پایان، پایانی است که خواننده احساس بهتری داشته باشد. این احساس باید دربارهٔ خود نویسنده هم صدق کند. در بهترین حالت، همان احساس رها شدن و راحتی را که با له کردن سیگار داشتید، خواهید داشت. حس استعفا از شغلی که از آن بیزار بودید. زمانی که بتوانید این آرامش را احساس کنید، احتمالا خوانندگان شما نیز چنین حسی را خواهند داشت.
این احساس آرامش و رهایی، همه چیز است. همۀ ما بیشتر مطالبی را که میخوانیم، فراموش میکنیم. حتی اگر عاشق آن داستانها باشیم. با این حال، آنچه که در خاطرمان میماند و ما را وادار میکند که یک کتاب یا جستار را به دیگران پیشنهاد دهیم، احساسی است که از خواندن آن پیدا کردیم. حسی که حتی بعد از پایان داستان، مدتی طولانی در ما زندگی میکند. مهم نیست که کارها چقدر سخت شوند، این احساس، بارها و بارها ارزش زندگی را در حین زندگی کردن به ما یادآوری میکند.
1 دیدگاه در “پایانبندی خوب”
خیلی عالیه. ممنون از مطالب خوبتون. پرتوان رو به جلو. خدا قوت.😍