مامانشمسی رو به موت بود. آرام و بی صدا. نه حرفی میزد و نه به اطرافش عکسالعملی داشت. هنوز نفس میکشید و آرام قفسهٔ سینهاش بالاوپایین میرفت. انگار روح از بدنش خارج شده بود و فقط جسمش پافشاری میکرد. شاید هم سنگینی جسمش مانع از پرواز روحش بود. هرازگاهی پلکهای خشکیده را بهٔسختی دروازهِ زنگ زده خانه پدر بزرگ باز میکرد، ولی نگاهش رنگ نداشت. فروغی در آن مردمکهای خاکستری نمیدیدم.
نگاهم با نگاهش تلاقی شد. کمی به من زل زد؛ ولی بیتفاوت! فکر کنم اصلا من را نشناخت. انگار برایش مهم نبود چه کسی هستم. ساکت بود. گمانم دیگر دردی احساس نمیکرد چون هیچ کلمهای نمیگفت و حتی ناله هم نمیکرد. نفسش صدا داشت. سرم و کیسهٔ خون به دستش وصل بود، هرچند بعید میدانستم آن رگهای گره خورده و سیاه میتوانستند خونی بکشند.
برای تعطیلات عید آمده بودم. مدتها او را ندیده بودم. آخرین بار کی او را دیدم؟ فکر کنم مراسم خَتم آقاجون بود. به اصرار مادر با اولین پرواز از بوشهر برگشتم.
«مردم چی میگن؟ باید توی مراسم ختم باشی!»
با چه بدبختی مرخصی گرفتم، بماند. مامانشمسی کوچولو شده بود. مثل یک توپ گرد! زیر پُفِ پلکهای متورمش، مردمکها به سختی پیدا بود. مرتب پلکهای چروکیدهاش را میمالید. آب چشمانش را با گوشهٔ چارقدش میگرفت و فینش را بالا میکشید.
در خاطراتم او تُپلی و گرد بود. با صورتی مثل توپ گرد. با لبخندِ بزرگی خطهای پشتِ لبهایش را باز میکرد. همیشه با دیدنم چشمهای خاکستریاش میدرخشید و دستها را دراز میکرد که گردنم را در آغوش بگیرد. خم میشدم، که بتواند سَرم را بین دو دستِ لرزانش بگیرد و وسط پیشانیام را ببوسد. هرچند به پیشانی قناعت نمیکرد. تمام صورت و حتی پلک چشمها را میبوسید و آرزو میکرد دفعهٔ بعد در لباس عروس ببیندم.
مامانشمسی خوشرو بود. هر کس که از آن دروازهٔ آهنی داخل میشد تا نهار یا شام نگه نمیداشت، رها نمیکرد. آقاجون همیشه سگرمههایش درهم بود. حتی اگر از چیزی خندهاش میگرفت، سبیل پُرپشت سفیدش را میتاباند، تا کسی دندانهایش را نبیند.
از او پرسیده بودم: «مامانشمسی، چطور اخلاقِ تُرش آقاجون رو تحمل میکنی؟»
ریزریز خندید. دستش را روی پلکِ شیارشیاری چشمش گذاشت.
«به اخم و تخمش نگاه نکن! هرشب تا ده بار از این چشمام ماچ نگیره، نمیخوابه! مَرده دیگه! باید پیش مردم اُبهت داشته باشه، ولی توی دستهای من مثل موم نرمه!»
حالا که فکر میکنم یکبار دیگر هم او را دیده بودم. بعد از خَتم آقاجون. روزی که دایی کارگر آورده بود و به قول خودش خرتوپرتهای مامانشمسی را بار نیسان میزد.
مامانشمسی میلرزید. عکس آقاجون را با دقّت در پارچهٔ سفیدی پیچیده بود: «آقا مرتضی رفتی، من رو با این چشمسفیدها تنها گذاشتی! خاکت سرد نشده من رو آواره کردند!»
پشت به کارگرها، با گوشهٔ چارقدش نَم چشمهایش را گرفت. دایی دست به کمر به کارگرها دستور میداد: «یواشتر! این خرتوپرتها یه گوشه تَرک برداره، این ننهٰ ما روزگار برامون نمیذاره!»
دستِ مامانٔشمسی را گرفته بودم: «بریم خونهٰ ما! کارگرها خودشون وسایل خونه رو میبرند. چرا توی خاک نشستی؟»
دستهای لرزانش را سمتِ من دراز کرد و گفت: «این درختها رو قطع میکنند؟ اینها رو آقاجون کاشته بود. تمام گلهای باغچه رو آقاجون با دستهای خودش کاشته بود. حالا بهجای این باغچه فقط آجر و سیمان میکارند!»
سعی کردم با شوخی آراماش کنم.
«مامانشمسی برو خونهٔ جدید، شاید خواستگار پیدا کردی!»
اَخم کرد و به من چشم غُره رفت.
«کاش بعد از مرگم به این خونه کلنگ میزدند.»
با قدمهای لرزان به تکتک اتاقها سر زد.
«این خونه یکباره ساخته نشد. اول دو تا اتاق انداختیم. بعد هم بچهها زیاد شدند و رفتوآمد بیشتر. اتاقها رو اضافه کردیم. مستاجر هم آوردیم. هر اتاقی یه خانواده. زندگی باید میچرخید دیگه!»
خندیدم و گفتم: «وای چه بَلبشویی بود اونموقع. سر صبح دستشویی صف بود؟»
مامانشمسی جدی نگاهم کرد و گفت: «اون موقع اینجوری بود دیگه مادرجون؛ ولی همه از من حساب میبردند! مثل دستهگل بود این خانه!»
دستی به طاقچهٔ پهن کشید و آهی از عمق سینه برآورد و گفت: «همین دایی چشمسفیدت رو به شکم میکشیدم. همپای عملهها، آجرهای فشاری رو توی تَشت میذاشتم و از سر کوچه برای بنّا میآوردم.»
دستش را گرفتم و به حیاط آمدیم. پای درختِ گردو ایستاد و گفت: «یادت هست آقاجون برات تاب میزد؟»
آن روز را به خوبی یادم هست. بابا توی ماشین منتظر بود. مامان درد داشت. از گریهٔ مامان، من هم گریه میکردم. آقاجون اول با صدای بلند و کُلفتش به من توپید: «چه خبره؟ لوس شدی؟ اونا میرن برات یه داداشی بیارند.»
سرم را توی دامن پیراهنِ گلدارِ مامانشمسی فرو بردم و بیصدا گریه کردم.
آقاجون با تَکسرفه صدایش را صاف کرد و گفت: «بیا بریم حیاط!»
بعد هم طنابی را برداشت. یک طرف آن را روی شاخه درخت گردو پَرت کرد. مامانشمسی پای درخت نشست و تابم داد. خیلی زود مامان را فراموش کردم. درخت گردو هنوز پابرجا بود و هر سال هم گردوهای درشتی میداد.
بارها برایم تعریف کرده بود اما برای اینکه حال و هوایش عوض شود پرسیدم: «مامانشمسی تو اول آقاجون رو پیدا کردی یا اون تو رو؟»
به گلهای هفت رنگِ باغچه دست کشید و انگار حضور من را فراموش کرد. با گلهای باغچه حرف زد.
«شاخهٔ تو رو از باغبون ویلای آقای عمارتی گرفتم. اول آقا مُرتضی غُر زد؛ ولی وقتی گفتم شمسی دورت بگرده، مثل بّره سرش رو پایین انداخت و تو رو توی باغچه کاشت. آخه دستش سبُک بود. شاخه خشکیده رو توی خاک فرو میکرد، سبز میشد.»
روی لبه باغچه نشست و دوباره چشمهای خاکستریش مرطوب شد.
«مامانشمسی چند سالت بود، که عروس این خونه شدی؟»
«چه میدونم مادرجون! اون موقع سن رو نگاه نمیکردند. توی حیاط با بچهها سنگ بازی میکردم؛ که مادر خدا بیامُرزم دستم رو گرفت و چادر سرم کرد. حتی سینی چای رو حریف نبودم؛ ولی خوششانس بودم. آقامرتضی مرد زندگی بود. از صبح میرفت و هر شب با دستِ پُر به خونه برمیگشت.»
دایی اول بهانه آورد: «برای یه پیرزنِ تنها، خونه به این بزرگی و دَرنَدشتی خطرناکه؛ یکی میاد شبی نصفهشبی خفتش میکنه!»
مامان تحمل اشکهای مامانشمسی را نداشت. پیشنهاد داد:
«یه مستاجر بیاریم، دو تا اتاق بهش بدیم بیکرایه. هم به مامانشمسی برسه و هم خونه رو تروتمیز کنه!»
اما وقتی نزدیک خانهٔ پدربزرگ خیابان کشیدند، دایی دیگر حرف کسی را به گوش نگرفت. گریهها و نالههای مامانشمسی هم اثری نداشت.
«چیه؟ شاید ننهٔ ما صد سال عمر کنه! با یک هشتم سهمش یه آپارتمان نُقلی براش اجاره میکنم، تر و تمیز زندگیش رو بکُنه! اصلا آپارتمان اَمن هم هست. خیال ما هم راحتتره!»
مامان میگفت از آن روز مامانشمسی آب رفت. خودخوری کرد.
«سَر پیری توی خونه مردم میمیرم!»
پرده را کنار زدم. هوای اتاق گرم بود. دَرز پنجره را باز کردم تا هوای تازه بیاید. خورشید با سخاوت آفتاب را روی تختِ مامانشمسی انداخت. نور زرد رنگی صورت بیرنگ او را پوشاند. پوست خشکیده و سردش را گرم کرد. به گمانم نور را احساس کرد. پلک زد و آن دروازهٔ زنگزده را باز کرد. نور چشمش را زد. دوباره آن را بست.
اتاق به یکباره پُرنور شد. فقط نور زردِ آفتاب نبود؛ رنگبندی داشت. من طیفِ رنگینکمان را دیدم. عطر گل به مشامم خورد. بین گل گلایل و مریم.
هوا سبُک شد. در فضای بالای تخت، غبُار ریزی در هوا شناور شد. زنبوری با خط راهراه زرد بالای سرش پرواز میکرد.
به نظرم مرگ هم رنگ و بو دارد.
خانه، یک هشتم، داستاننویسی، داستان نویسی، آموزش نویسندگی، هنرجو نویسندگی
2 دیدگاه در “یک هشتم از سهمِ خانه!”
داستان سبقت مجاز!
این داستان با طنز غافل کننده ای شروع می شود و با همان نگاه طنز ادامه می یابد. دغدغه های زنی را در شرایط بحرانی نشان می دهد، که در حالت عادی بسیار پیش پا افتاده است. در تمام داستان نقش مدیر زن به وضوح نشان می دهد. تمام نگرانی او که در نبودش چه بر سر باز ماندگانش می آید. او حتی لحظه ای به خود فکر نمی کند. در پایان هم باز نگران همسرش است. نقش زنی فداکار در خانواده! و فراموش کردن خود و خواسته خودش. به نظرم من بخوبی در این داستان نشان داده است.
دوستش داشتم و چقدر دردناک بود…