من امروز مُردم. در واقع کشته شدم. باز هم بخواهم دقیقتر بگویم، یک پراید سفید ناگهان از ناکجاآباد پیدایش شد و یکراست کوبید به من. درست زمانی که نقش بر آسفالت خیابان بودم، باران سردی هم شروع به باریدن کرد. هیچ دقت کردهاید همیشه درست در لحظهٔ دراماتیک فیلمها باران میبارد؟ وضعیت من هم در آن لحظه دست کمی از یک فیلم درام نداشت.
خون نازنینم که زمانی در رگهایم جریان داشت و به من زندگی میبخشید، بر کف خیابان پخش میشد. بعد هم خدا میداند که به کجا میرفت. وسایلم را میدیدم که هرکدام در سویی پخش بودند. پیازها و سیبزمینیها از ساک پارچهای که به دوش گرفته بودم، بیرون ریخته و هر کدام به طرفی میغلتیدند. آلو قیصیها و آلو سیاهها که برای ناهار خریده بودم، کنار ساک زیر باران در حال خیس شدن بودند.گوجهها نمیدانم چطور از زیر چرخهای ماشین سر در آورده بودند.
اگر کسی از همان اول شاهد حادثه بود، برایش سخت بود که باور کند این تصادف حتی زخمی بر جای گذاشته، چه برسد به اینکه کسی را کشته باشد. حتی خودم هم فکر نمیکردم پرایدی که با این سرعت درحال حرکت است حادثهای ایجاد کند. بالای بلوار وسط خیابان ایستاده بودم. منتظر بودم تا ماشینها عبور کنند و من به سمت دیگر خیابان بروم. یک پراید سفید را دیدم که خیلی آهسته در حال حرکت بود. آنقدر آهسته که با خودم فکر کردم پسرهایم از این تندتر دوچرخه سواری میکنند. احساس کردم رانندهاش تازه شروع به رانندگی کرده، شاید هم دنبال آدرس میگشت. که ناگهان اتفاقی که نباید افتاد.
یک پیک موتوری از کنار ماشین سبقت گرفت و با حرکتی سریع و مارپیچی خودش را انداخت جلوی ماشینی با رانندهٔ تازهکار. بدوبیراهی هم به رانندهٔ نگونبخت گفت و سریع گازش را گرفت و رفت. نماند تا ببیند حرکتش چه فاجعهای به بار آورد. راننده که حسابی ترسیده بود برای اینکه به موتوری برخورد نکند با عجله فرمان را گرفت به سمت جدول. یک طرف ماشین روی جدول قرار گرفت و طرف دیگر توی خیابان و یکراست به سمت من شروع به حرکت کرد. من گیج و منگ شاهد این حرکت ناگهانی و محیرالعقول خودرو بودم. مغز بیچارهام فرصت تجزیه و تحلیل اوضاع و پیدا کردن راهحل را پیدا نکرد. همه چیز آنقدر سریع اتفاق افتاد که نفهمیدم کی زیر چرخ ماشین رفتم. صدای شکستن پایم را شنیدم و بعد دیگر هیچ. شاید در این هنگام سرم هم به جایی اصابت کرد. هر چیزی در بلوار وسط خیابان پیدا میشود. مثل سنگهای بزرگی که مثلا برای تزئین باغچههای بلوار از آنها استفاده میشود.
همانطور که میدانید پراید خودروی کوچکی است. کف ماشین هم تقریبا با زمین فاصلهٔ کمی دارد. یا حداقل اینطور به نظر میآمد. مهمتر از آن برخلاف جثهٔ کوچکش خیلی سنگین است. با توجه به وزن و حجم من و سرعت ماشین نباید چنین فاجعهای پیش میآمد. اما این اتفاق افتاده بود. و من زیر یک ماشین کوچک و سنگین با وضعیتی نه چندان خوشایند، به این فکر میکردم که میز صبحانه را هنوز جمع نکردهام و ظرفهای شام هم نشسته مانده است. بعد دیگر چیزی نفهمیدم.
اصلا من آن وقت روز آنجا چه کار میکردم؟ با خودم قرار گذاشته بودم که صبح وقتی سعید و دوقلوها را راهی کار و مدرسه کردم، به رختخواب برگردم و دوباره بخوابم. قرار بود قبل از انجام هرکار دیگری، خوابم را که به خاطر دوقلوها نصفه و نیمه مانده بود کامل کنم. شب تا دیروقت بیدار مانده بودم و کاردستیهای کلاسشان را درست میکردم. آن هم دوتا. دوقلو داشتن جدای از شیرینیهایی که دارد، دردسرهایی هم برای خودش دارد. یکی از آنها همین است. از هر چیزی دوتا لازم است. دوتا لباس، دوجفت کفش، دوتا کیف، دوتا تغذیه برای مدرسه، دوتا دفتر، دوتا مداد، دوتا چتر و خیلی از این دوتاهای دیگر. و حالا باید برای کلاس هنرشان دوتا ماکت خانه رویایی درست میکردند. من نمیدانم در ذهن معلمهای این زمانه چه میگذرد؟ چرا یک بچه هشت ساله باید بداند که خانه رویاییاش چه شکلی است؟ خوب البته که او نمیداند. آن مادر بخت برگشته است که باید این کارها را انجام بدهد. قبل از خواب هم تاکید داشتند که: «مامان خونهها مثل هم نباشهها، خانممون میفهمه خودمون درست نکردیم.» طفلکهای من، پیش خودشان چه فکر کردهاند. معلمشان همان لحظه که این تکلیف را میداد میدانست که هیچکدام از این بچهها خودشان قرار نیست آن خانهها را درست کنند. در واقع این طور چیزها رقابتی است بین مادرها. مادرهایی که اگر خانههای رویاییشان بهتر از آن یکی نباشد، بچههایشان سرزنششان خواهند کرد. سعید که مرا در حال بریدن و چسباندن قطعات کاغذ رنگی دید به یاد ایام دانشجویی کنارم نشست و سعی کرد او هم کمکی به این پروژه بکند. اما خیلی زود خمیازههای پیدرپیاش او را ادامهٔ کار منصرف کرد. به این ترتیب ظرفهای شام توی سینک آشپزخانه روی هم انباشته ماندند.
ساعت سه صبح بود که دیگر کارم تمام شد. بههرحال تجربهٔ دانشکده معماری یک جایی به دردم خورده بود. قبل از اینکه به رختخواب بروم سری به بچهها زدم. در خواب ناز بودند. پتویی که از رویشان کنار رفته بود، مرتب کردم. سرشان را بوسیدم و به طرف اتاق خودمان رفتم. سعید ساعتها بود که در خواب عمیق فرو رفته بود. به خودم قول دادم فردا بعد از رفتن آنها حتما میخوابم و کمبود خوابم را جبران میکنم. برای ناهار هم راحتترین گزینه را انتخاب کرده بودم، از غذاهایی که قبلا در فریزر گذاشته بودم یکی را گرم میکردم و میخوردیم. هیچ بهانه و غر زدنی را هم قبول نمیکردم.
سوال ماموران اورژانس که مرا روی برانکارد گذاشتند از شاهدان حاضر در صحنه این بود که: «ماشین چقدر سرعت داشت؟» و جوابها به هیچ عنوان قانعشان نمیکرد.
«ده تا بیشتر نبود»
«نهایت دهتا»
«نمیدونم والا، خیلی کم بود. من فکر کردم یکی داره از عقب هلش میده»
پلیس از رانندهٔ جوان همین سوالها را میپرسید: «چندتا میرفتی پسر؟ گواهینامه داری؟ ماشین مال خودته؟» پسر جوان و شاید هم نوجوان آنقدر ترسیده بود که حتی نمیتوانست جوابشان را بدهد.
اما من به این فکر میکردم که بچهها وقتی برگردند ناهار ندارند که بخورند و تازه آشپزخانه حسابی بهمریخته است. راستی کاردستیشان را نشان معلم دادند؟ او چه گفته؟ صبح سر اینکه کدام خانه مال کدامشان باشد حسابی قشقرق بهپا کرده بودند. معلوم بود نتیجه خوب شده. فقط گویا آنقدر خوب بوده که هر دو میخواستند هر دو خانه را به اسم خودشان بزنند. باید با سعید فکری برای ارث و میراثشان بکنیم. بالاخره با گفتن اینکه هر دو خانه مال هردوشان است و به معلمشان بگویند که هر دو به هم کمک کردهاند تا حدودی موضوع را خواباندم. البته خودم هم میدانم که نباید به بچهها دروغ گفتن را یاد داد، اما نورونهای مغزیام در آن ساعت از صبح بعد از یک شب بیخوابی هنوز اتصالشان برقرار نشده بود. تا اینکه سعید گفت:
«سبزه مال عرفان و آبیه هم مال آرش.»
تا بیایند اعتراض کنند که چرا؟ پای اسمهایشان را وسط کشید که یعنی:
«چون عرفا اغلب لباس سبز میپوشن پس سبزه مال عرفان. و کمان آرش هم آسمان آبی رو طی کرد تا اون طرف آبها فرود اومد. پس آبی هم مال آرش.» به این ترتیب همه چیز ختم به خیر شد.
آژیر ماشینهای امداد را هر وقت میشنوم دلشوره عجیبی به سراغم میآید. فقط به این فکر میکنم که از سر راهشان کنار بروم. حتی به قیمت به جا گذاشتن خسارت و مصدوم جدید. همیشه سعید بیچاره را کلی دستپاچه میکردم که زودتر ماشین را کنار بکشد.
«خیلی خوب دیگه خانم، دارم میرم. میبینی که ماشین جلومه.»
سعید به خاطر این مساله اذیتم میکند: «تو اگه کارهای تو این مملکت بودی، جزماشینهای امداد به بقیه ماشینها اجازه تردد تو خیابون نمیدادی.»
فکر بدی هم نبود. بهخصوص جلوی رفتوآمد موتورسیکلتها را حتما میگرفتم. حالا دیگر فکر کنم سعید هم به حرف من برسد که برای خودروهای امداد باید مسیر ویژه بسازند.
سعید که سراسیمه به بیمارستان رسید، مرا به اتاق عمل منتقل کردند. کنارش ایستادهام و به صورت رنگ پریدهاش نگاه میکنم. این اواخر کمتر فرصتی پیش آمده تا با هم خلوت کنیم و دربارهٔ خودمان حرف بزنیم. کی موهای شقیقهاش سفید شدند؟ تازه شکم هم آورده. باید دربارهٔ رژیم با او صحبت کنم. من هم این اواخر حسابی وزن اضافه کرده بودم. در دانشکدهٔ معماری وقتی پلههای ساختمان را بالا و پایین میدویدیم به این فکر نمیکردیم که یک روز قرار است نگران اضافه وزنمان باشیم.
وقتی مامور پلیس میآید تا دربارهٔ تصادف با سعید صحبت کند میبینم که انگار ناگهان چند سال پیرتر شده. پسرک راننده را به پاسگاه پلیس منتقل کردهاند و باید منتظر بماند تا وضعیت من چه میشود. یک نوجوان پانزده ساله که که معلوم است گواهینامه ندارد و ماشین پدرش را یواشکی برداشته تا دوری بزند.
سعید میگوید: «تا وضعیت خانمم مشخص نشه دربارهٔ هیچچیز نمیخوام صحبت کنم.»
درست است. با سعید عزیزم از همان زمان که فهمیدیم باقی عمرمان را میخواهیم کنار هم باشیم، قول دادیم که در همه مراحل و خوشیها و ناخوشیها با هم باشیم. علاقهٔ ما به هم از این اتفاقهای توی فیلمها همراه با تنه خوردن و افتادن کلاسور و پخش و پلا شدن جزوهها وتلاقی نگاهمان به هم و عشق در یک نگاه نبود. در کلاسها و پروژههای دانشجویی و فعالیتهای دانشگاهی و دورهمیهای دانشجویی که شرکت میکردیم، هر دفعه چند کلمهای با هم صحبت میکردیم و کمکم در ترمهای آخر دیدیم که حرفها و علایق مشترکی داریم. برای سعید من یک مزیت دیگر هم داشتم و آن این بود که یک دختر شمالی بودم که غذاهای خوشمزه شمالی بلد بودم بپزم. هر چند آن زمان اعتراف نکردم که دایره آن غذاها بسیار کم بود. اما به مرور زمان و به کمک مادرم و اینترنت دانش غذاییام را حسابی گسترش دادم. دلیل بیرون رفتنم در این روز سرد زمستانی هم همین بود. سر میز صبحانه سعید ناگهان گفته بود که هوس آلو مسما کرده. خیلی وقت بود که درست نکرده بودم. دوقلوها دوست نداشتند. انگار خیلی وقت بود که خواسته بچهها را به علایق خودمان ترجیح میدادیم. به خاطر همین بود که علیرغم نیاز شدیدم به خواب بلند شدم و رفتم تا آلو و پیاز بخرم، تا برای سعید یکی از غذاهای مورد علاقهاش را درست کنم. حتی اگر دوقلوها دوست نداشتند.
در این هنگام مادرم را دیدم که با وجود زانو درد و کمر درد شدید خودش را به بیمارستان رسانده بود. کدام مادری است که با دیدن درد بچهاش دردهای خودش را فراموش نکند. سعید با دیدن مادرم ناگهان زد زیر گریه. آخرین باری که سعید گریه کرده بود بعد از به دنیا آمدن بچهها بود. دستم را در دستش گرفته بود و آن را میبوسید و گریه میکرد. دیدن این وجه از شخصیت او برایم عجیب بود. حالا در این حال که میدیدمش به این فکر افتادم که شاید روز مناسبی برای مردن نباشد. بهخصوص که از نور و تونل درخشان و فرشته مرگ هم هنوز خبری نشده بود.
به اطراف نگاهی انداختم. صدای باز شدن در آسانسور توجهم را جلب کرد. ولی آنجا هم خبری از نشانههای آن دنیایی نبود. فقط چند پرستار و بیمار از آسانسور خارج یا سوار شدند. مادرم سعید را دلداری میداد. به این فکر میکنم که این اواخر صحبتمان تنها دربارهٔ بچهها و مسائل آنها بود. اینکه چه بپوشند و چه بخورند و چه کلاسهایی بروند. بعد از به دنیا آمدن آنها وظایف کاملا تقسیم شد. من به بچه ها غذا میدادم و او پول آن غذاها را درمیآورد. سعید جان شاید باید بیشتر برای هم وقت بگذاریم و شاید باید من هم به دنیای کار برگردم و در این آذوقهرسانی به تو کمک کنم. از اتاق عمل که بیرون آمدم حتما درباره این تصمیم با سعید صحبت میکنم.
نمیدانم سعید آن زمان به چه فکر میکرد. اما حدس زدن آن چندان مشکل نیست. احتمالا به این فکر میکرد که اگر من بروم، بدون من چطور ادامه بدهد؟ و من الان که سرش پایین است و به حلقه ازدواجمان خیره شده و در انگشتش آن را میچرخاند به فکر روز عروسیمان افتادم. با اینکه وسط تابستان بود اما باران شدیدی میبارید. مادرم هم غر میزد که: «آخه بارون چی میگه این وقت سال؟ بس که تهدیگ میخوردی. هزار دفعه گفتم تهدیگ نخور عروسیت بارون میاد. بفرما!»
من خندیدم و با سعید رفتیم زیر باران قدم زدن و رقصیدن. پشت سرمان چندتا از دوستان پایهمان هم آمدند زیر باران. فیلم آن لحظه جز زیباترین لحظات فیلم عروسیمان است. خیلی وقت است که فیلم عروسی مان را ندیدیم. از بیمارستان که رفتیم باید یکبار دیگر آن را ببینیم. خودمان دوتا. میتوانیم برویم مسافرت. بچه ها میتوانند چند وقتی را پیش مادرم بمانند.
چیزی به تعطیل شدن بچهها نمانده. تلفن سعید و مادرم یکریز زنگ میخورد. همه میخواستند بدانند که چه شده و حال من چطور است. سعید دیگه به تلفنش جواب نداد. بالاخره پدرم با بچهها از راه میرسند. کاردستیشان هنوز سالم است. یک ربان کاغذی هم جایزه گرفتهاند. خیالم راحت میشود.
در این هنگام باز صدای باز شدن در آسانسور به گوش رسید. این بار مرا سوار بر تخت به همراه کلی دم و دستگاه که به به من وصل است به بخش مراقبتهای ویژه منتقل میکنند. سعید و مادرم به دنبال آنها تا پشت در اتاق میروند. نتیجه این تصادف یک پای شکسته و چند دنده مو برداشته و احتمالا مغزی است که آسیب دیده. اگر سعید باشد حتما میگوید: «تو مغزت از اول هم مشکل داشت».
چشمانم را که باز میکنم سعید کنارم است. با صدایی که به زور شنیده میشود، میپرسم: «بچهها کجا هستن؟»
ـ نگران نباش. مامانت اونا رو برده خونه.
ـ خوبه! باید یه بار دیگه فیلم عروسیمون رو ببینیم.
ـ چرا یاد اون افتادی؟
ـ بیا یه مسافرت هم بریم. فقط خودمون دوتا.
داستان نویسی، آموزش داستاننویسی، داستان نویسی، آموزش نویسندگی، نویسندگی، هنرجو نویسندگی، ماشین، سبقت غیرمجاز،مرگ
3 دیدگاه در “سبقت با سرعتِ مجاز!”
چه زیبا و واقعی مشغله یک مادر حتی وقتی خودش نیاز به رسیدگی داره بیان شد👌👌 واقعا دغدغه زنان در ایران تمام نشدنیه، قلمتون مانا💐
شیرین و دوست داشتنی بود و کاملا ملموس، دست مریزاد دوست خوبم خانم لطیفی 🥰😍👌🏼👌🏼👌🏼
چه قلمی؛ شیرین و دوست داشتنی! ساده و دلنشین! واقعا لذت بردم.