سلام خدای مهربان! امیدوارم حالت خوب باشد.
این اولین بار است که من برای تو نامه مینویسم آخر خیلی ناراحت هستم و میخواهم پیش تو درددل کنم چون نمیتوانم این حرفها را به خانوادهام بگویم.
شاید اگر با تو صحبت کنم حالم خوب بشوم و تو انتقام مرا از خانوادهام و دیگران بگیری.
زندگی خیلی سخت است خصوصا برای ما بچهها. اما دوستم مینا میگوید: «زندگی قشنگ است فقط گاهی اتفاقات بد میافتد» به نظر من که این حرف چرت و مزخرف است. ای وای ببخشید حواسم نبود باید با ادب حرف بزنم، از دهانم در رفت آخر نمیدانم بجای چرت و مزخرف چه کلمهای بگویم. عزیز ثریا میگوید باید با خدا قشنگ حرف بزنیم. حتما تو هم مثل سفره و نان حرمت داری.
عزیز ثریا میگوید نباید جلوی سفره پایمان را دراز کنیم آخر سفره حرمت دارد؛ همانطور که نان حرمت دارد و نباید رویش لگد کنیم. وگرنه تبدیل به میمون میشویم. عزیز ثریا میگوید میمونها قبلا آدم بودند ولی چون روی نان لگد کردند تبدیل به میمون شدند. کاش خانم رضایی ناظم مدرسهمان پایش روی نان برود و تبدیل به میمون بشود. آخر همیشه گوش بچهها را میکشد یا پسگردنی میزند.
دیروز زنگ تفریح دوم، رفتم بالای منبع آبی که گوشهٔ حیات مدرسه است، نشستم. نمیدانم چرا. شاید میخواستم به بچههای دیگر پز بدهم که شجاعت بالا رفتن از آن را دارم. شاید هم میخواستم فقط آن بالا بنشینم. راستش خودم هم نمیدانم چرا یکهو به سرم زد که آن بالا بروم.
در حال خنده و صحبت با دوستم بودم که خانم لوبیا به سمتم آمد. خانم لوبیا، همان خانم رضایی است. آخر چون مثل خانم لوبیا در رنگو، چشمهایش گرد و بزرگ است و کلهاش مثلثی، به او خانم لوبیا میگوییم.
وقتی به سمتم آمد از روی منبع آب سرخوردم و پایین آمدم. تا خواستم چیزی بگویم گوشم را گرفت و پیچاند و گفت: «اگر از آن بالا میوفتادی و میمردی چه؟»
راستش به این که اگر میافتادم و میمردم چه میشد فکر نکردم اما در آن لحظه دلم میخواست مثل آبی که که در کارتون رنگو غیب شد، من هم آب میشدم و میرفتم در زمین.
تو که خدا هستی بگو، آخر این شد دلیل برای پیچاندن گوشم؟
بهنظر من آدمهای بزرگ کمتر درد دارند تا بچههای کوچک. البته بعضی از بچهها، مثل زینب و سمیرا.
زینب و سمیرا را که میشناسی. سمیرا، همان که ته کوچه خانهشان است. برادرش همیشه به او زور میگوید و کتکش میزند. راستش من خوشحالم که برادر ندارم. آخر کتک خوردن درد دارد.
زینب هم خانوادهاش درکش نمیکنند مثل خانواده من که مرا درک نمیکنند البته باز خوب است که پدر من معتاد نیست. آخر معتاد بودن چیز بدی است. عزیزثریا میگوید معتادها خون خانوادهشان را توی شیشه میکنند. فکر کنم معتادها خونآشاماند.
داشتم میگفتم، حتی کسی نمیفهمد که اینطور بچهها چه دردی میکشند. برای همین هم برایشان مهم نیست که آن بچهٔ بدبخت یک ساعت در دفترخاطراتش دارد چه چیزی مینویسد. من وقتی بزرگ بشوم و صاحب فرزند بشوم اگر ببینم بچهام گوشهٔ اتاق درحال نوشتن در دفتر خاطراتش است حتما او را بغل میکنم و میپرسم چرا ناراحت است.
همه ی آدم بزرگها فکر میکنند بیشتر از آدم کوچیکها میفهمند و عقل کل هستند. اما این طور نیست بعضی از بچهها خیلی چیزها را بهتر از آدم بزرگها میدانند.
مثلا مادرم هر وقت میخواهد چیزی به همسایهها بدهد به من زار میزند و مهربان میشود، من هم دلم برایش میسوزد و کاری را که میخواهد برایش انجام میدهد. مادرم فکر میکند من خر شدهام و نمیفهمم. اما نمیداند که من خودم، خودم را به خر شدن زدهام.
گاهی عقلکلها کفرم را در میآوردند. همهٔ عقلکلها به ما بچهها میگویند کارهای خوب کنید اما خودشان کارهای بد انجام میدهند.
مثلا چند روز پیش از بالای پنجره، بازی کردن بچههای توی کوچه را تماشا میکردم. که دوتا از پسربچهها باهم دعوا افتادند و کتک کاری راه انداختند. البته به نظر من تقصیر پسر عفتخانم بود که وسط کارتبازی جرزنی کرد. جمشیدآقا، همسایهٔ روبهروی خانهمان، از راه رسید و جدایشان کرد و گفت: « نباید همدیگر را بزنید. زدن کار خوبی نیست.»
اما چند وقت بعد زیر چشم ملیحه خانم، زن جمشیدآقا یک بادمجان کاشته شده بود!
یا مثلا همین بابای من، اجازه نمیدهد من و خواهرم حرف زشت بزنیم. حتی کثافط و آشغال بگوییم. گوشمان را میکشد. همیشه میگوید بچههای من باید مودب و درست حرف بزنند. اما خودش وقتی با رئیسش تلفنی صحبت میکند بعد از قطع کردن تلفن دو تا فحش به رئیسش میدهد.
راستی خدا تو میدانی قرمساق یا غرمساغ ( املایش را نمیدانم ) یعنی چه؟ وقتی از مادرم پرسیدم یعنی چی لبهایش را گاز گرفت و گفت: «این را از کجا یادگرفتی؟»
گفتم: «از بابا.»
اخم کرد و گفت: «برو پی درست، یک بار دیگه تکرارش کنی من میدونم و تو.»
سرت را درد نیاورم خدا. مشکلات من یکی دو تا نیست.
دیروز ناظم گوشم را کشید امروز هم مادرم سرم داد کشید و حرفهایی زد که مثل خنجر در قلبم فرو رفت. فردا قرار است چه بشود نمیدانم انگار قرار است مثل دختر کبریت فروش همیشه در رنج و سختی باشم.
حتما میگویی مادرت دوستت دارد فقط عصبانی شد. اما راستش من از دست تو هم ناراحتم.
وقتی خواهرم بدنیا آمد قلبش مادرزادی ایراد داشت. مادرم خیلی گریه میکرد و میگفت: «تقصیر من است که بچهام مریض است.» اما عزیز ثریا به مامان دلداری میداد و میگفت: «تقصیر تو نیست، خواست خدا بوده.»
بیماری خواهرم باعث شد مادر و پدرم به او توجه بیشتری کنند و اصلا مرا دوست نداشته باشند.
برای همین همیشه دلم میخواهد منم قلبم درد بگیرد تا هم مادر و پدرم توجه بیشتری به من کنند و هم چیزهای خوشمزه سهمم بشود. آخر از همهٔ چیزهای خوشمزهٔ توی خانه، خواهرم سهم بیشتری دارد.
دعوای امروز من و مادرم هم سر همین بود. عزیزثریا میوه خشک و سرشیرمحلی فرستاد. وقتی داشتم میخوردم مامان گفت همهاش را نخور، عزیز برای خواهرت فرستاده. من هم در دلم احساس سوزش کردم برای همین وقتی مامان درخانه نبود همهاش را خوردم. وقتی مامان فهمید داد و فریاد راه انداخت و گفت: «دختر خودخواه و بی فکری هستم.» چیزهای دیگری هم گفت اما دوست ندارم به زبان بیاورم خودت حرفهایش را شنیدی دیگر. راستش از مامان بدم آمد، آخر همیشه طرف خواهرم را میگیرد. چرا مرا بدنیا آورد اما دوستم ندارد؟
حالا که او مرا دوست ندارد من هم دیگر او را دوست نخواهم داشت. حتی وقتی تلفنی با خاله مهناز پشت سر دیگران غیبت میکند دیگر برایش دعا نمیکنم که او را به جهنم نبری.
خانم یعقوبی معلممان میگوید تو همهٔ بندههایت را به یک اندازه دوست داری. اما بنظر من این دروغ است.
تو خواهرم را بیشتر از من دوست داری، وگرنه چرا مرا مریض نکردی تا کمپود بیشتری بخورم و مادرم بیشتر قربان صدقهام برود؟
این نامه را نوشتم تا به تو بگویم لطفا کاری بکن که پدر و مادرم مرا دوست داشته باشند یا به من قدرت جادویی، مثل توی فیلمها بده تا خودم دست به کار بشوم و خودم را از این همه رنج نجات بدهم. تازه با قدرت جادوییام به ملیحه خانم هم کمک میکنم و حال جمشید آقا را میگیرم. یعنی با این قدرت جادویی نمیدانی خدا، که چه کارهای خوبی که نمیکردم.
لطفا از خواهرمم انتقام بگیر. دو روز پیش دفتر نقاشیام را خطخطی کرد چون من مدادرنگیاش را شکستم اما حاضرم قسم بخورم که از قصد این کار را نکردم اما او حرفم را باور نکرد و دفترم را خط خطی کرد. من هم عصبانی شدم و یک مشت به پشتش زدم. اما باز هم حاضرم قسم بخورم که محکم نزدم.
اما او که استاد نقش بازی کردن است دراز کشید و آی قلبم آی قلبم راه انداخت. مامان هم که ترسید یک نیشگون از بازوی لاغر مردنیام گرفت. من هم به اتاقم رفتم و همانطور که اشکهایم تندتند از چشمهایم سُر میخورد، همهٔ آن فحشهایی را که از بابا یاد گرفته بودم به خواهرم گفتم.
خدایا یادت هست روزی را که ضبط صوت بابا را که پدرجون به او داده بود، خراب کردم. آن روز خداخدا میکردم که بابا نفهمد.
فردای همان روز تو کاری کردی که بابا قبل از اینکه ضبط صوت را روشن کند، از دستش بیفتد و بشکند.
نمیدانی خدا، که چقدر از کمکت خوشحال شدم. اگر بابا میفهمید پوستم را میکند. آخر بعد از فوت پدرجون، نوار شعر خواندن پدرجون را هر روز گوش میدهد.
یا وقتی که خواهرم سهم سیب مرا خورد و من از دستش ناراحت و عصبانی شدم اما بخاطر مامان نمیتوانستم از او انتقام بگیرم. تو انتقام مرا گرفتی و کاری کردی دل درد و اسهال بشود. آی نمیدانی خدا که چقدر کیف کردم و یواشکی به او خندیدم.
ای خدای مهربان لطفا این بارهم به من کمک کن و من را از این همه سختی نجات بده آخر هیچ کسی جز تو نمیتواند به من کمک کند.
خیلی سرت را درد آوردم، حتما کلی بچه دیگر مثل من برایت نامه نوشتهاند و سرت شلوغ است. خودمانیم، عجب سری داری خدا، که سردرد نمیشوی.
آخر وقتی در خانه زیاد حرف میزنم مادرم میگوید بس است دیگر، سرم را خوردی.
وقتی پیش عزیزثریا رفتم این نامه را در رودخانه می اندازم لطفا حتما آن را بخوان.
گل سرخ سفید و ارغوانی فراموشم نکن تا میتوانی.
دوست دار تو ثنا.
داستان، داستاننویسی، نویسندگی، آموزش نویسندگی، نامه، خدا
3 دیدگاه در “عقلکلها”
چه قلم خوبی داشت!
واقعا فکر کردم از دفتر خاطرات یک دختربچه نقل کردی😍😍👏👏اسهال خواهره🤣🤣👌👌 خوشحالم که از مادر یک فرشته کلیشه نساختی. والا دیگه از خوندن درباره ننه های مهربون فداکار قدیسه حالمون بد میشه!
عالی بود❤👏🏼